علیاکبر محمدخانی طنزنویس [email protected]
«خدا گر زِ حکمت ببندد دری، زِ رحمت گشاید در دیگری». خداراشکر بعد از وضع حمل رودابه دربیمارستان، کمی اوضاع چرخید و وضع و حالمان بهتر شد. خدا خیرش بدهد، همان دکتری که در اوج درماندگی راهی جلوی پایمان گذاشت و با بیرونکشیدن کلیه حقی و فروش آن، خرج عمل زایمان رودابه را تهیه کرد بود، مردانگی کرد و یک شغل خوب و آبرومند برای من و حقی دربیمارستان خودشان دستوپا کرد. شغلی که برایمان جور شده بود ،به شکل دَدمَنشانهای به پَک و پوزمان میآمد. مثل این دانشجوها که لباس پلنگ صورتی میپوشند و جلوی پیتزافروشیها تکان میخوردن تا مشتریها نظرشان جلب شود، به ما هم لباس سفید میت پوشانده بودند، سر و تهمان را هم گره زده بودند و 6ماه تمام بهعنوان نمونهکار، جلوی بیمارستان تکان میخوردیم تا مردم ترغیب شوند، میتهایشان را بیاورند، بخوابانند در سردخانه بیمارستانشان، شبی خدا تومان.
انصافا کار خوبی بود، البته حقوقش زیاد نبود، ولی خدا خیرشان بدهد همیشه سر وقت میدادند، شبها هم برایمان وسط همان سرداخانه تشک پهن کرده بودند که مجبور نباشیم کنار خیابان بخوابیم. 6ماه که میگویم، زمان کمی نیست. دراین مدت بلانسبت گوساله گاو میشود، ولی ما همان مِیتی ماندیم که بودیم و هیچ پیشرفتی نکردیم. آخر سر هم دیدند کارمان گرفته، شبِ عیدی نمیدانم کدام از خدا بیخبری زیرآبمان را زد و دوتا از فامیلهای خودشان را گذاشتند جایمان. ما هم دست از پا درازتر باید برمیگشتیم همان «جیگرکی نیست» خودمان.
آن روزی که رودابه بچهاش را به دنیا آورد، قرار گذاشتین که ما بمانیم بیمارستان و کار کنیم، رودابه هم برود جیگرکی، هم بچهاش را بزرگ کند و هم آنجا را بچرخاند. حالا تنها امیدمان این بود که درآن مدت که نبودیم، اوضاع جیگرکی هم بهتر شده باشد، اما وقتی رسیدیم، دیدیم اوضاع کمافیالسابق همانجور چیزی است. انگار تخم مشتریها را ملخ خورده باشد، خبری از کاسبی نبود. با دیدن صحنه همانجا تصمیم گرفتم زودتر نذر و نیازی کنم تا در سال جدید لااقل یک ارگانی چیزی بیاید درِمغازه را گِل بگیرد، خلاص بشویم از دست این ماتمکده.
سر چرخاندیم، از رودابه خبری نبود. فقط چیز دراز و سفیدی شبیه به قالی لولهشده وسط مغازه افتاده بود. رفتیم دیدیم یک مرد سبیل دررفته را قُنداقپیچ کردهاند، خواباندهاند وسط مغازه. سلام کردیم، جواب نداد، خواب بود. حقی یک لگد انداخت ببینیم اصلا زنده است یا نه. طرف چشمانش را باز کرد و یک فحش زشتی نثارمان کرد، بعد هم با همان وضع بلند شد جفتمان را کتک زد. کتکمان را که خوردیم، گفتیم: «میزنی بزن، ولی لااقل خودت را معرفی کن ببینیم از کی کتک خوردیم؟» خودش را معرفی کرد. باورمان نمیشد، مگر یک انسان چقدر میتواند رشد کند. درست است که 6ماه زمان زیادی است، ولی نه دیگر اینقدر. هرجور حساب میکردیم، شکل و شمایل و هیکل آن مرد به یک نوزاد 6ماهه نمیآمد. نامش رستم بود. همان نورسیدهای که برای به دنیا آمدنش حقی کلیهش را از دست داده بود. سراغ مادرش را گرفتیم. خجالت میکشید بگوید، اما بالاخره از زیر زبانش بیرون کشیدیم، آنچه را اتفاق افتاده بود. زن بیچاره دیده بود دخل و خرج مغازه جور درنمیآید، شب عیدی رفته بود درخانههای مردم کار کند. رستم اینها را که میگفت، اشک از چشمانش جاری میشد و میریخت روی ریش و سبیلش. حقیقتا خودمان هم گریهمان گرفته بود. چیزی به تحویل سال نمانده بود. بچه اشک میریخت و مادرش را میخواست. چارهای نداشتم، حقی را به زور بردم آنطرف، روسری سرش کردم، سرخابسفیداب مالیدم، جای مادر قالب کردم به بچه، اما بچه مادرش را میخواست.
لحظه تحویل سال شد، برای شادباش توپ در کردند، صدا خیلی نزدیک بود، جایی بین این گوش و آن گوش... رستم از ترس خودش را خیس کرد. تکه بزرگی از سقف جیگرکی ریخت روی سر و کله من و حقی...
سالی که نکوست از...