من «نجاتگر»م. مسئول پایگاهی جادهای در لاین جنوبی اتوبان کرج - قزوین. اسمم؟ اکبر احدی. بچه کجا؟ نظرآباد؛ نظرآباد البرز. کارم؟ گفتم که؛ امدادگرم، نجاتگر. راضی؟ خدا را شکر اما جاده و کوهستان و دریا و هوا برای امداد و نجات سخت است. روی دریا و هوا، پایت به جایی بند نیست و در جاده و کوهستان هم دستت. خاطره؟ دارم. زیاد. منتها خطر و خاطره برای ما یکی شده. آنچه برای دیگران خطر است، در زندگی ما تبدیل به خاطره میشود. مثل همین تانکر سوخت 15 فروردین. زمانش؟ نوروز بود و ما طبیعتاً طرح ملی امداد و نجات داشتیم. یادم هست خوشحال هم بودیم چون مشکلی برای مسافران پیش نیامده بود. گشت میزدیم و به مردم پاسخ میدادیم و همه چیز آرام بود. اما آرامش در این شغل، یک شیب ملایم نیست. گاهی دره است که قرار است ختم شود به پرتگاه. ما هم عادت کردهایم. ساعت؟ اتفاقاً دقیق خاطرم هست. یک ربع به 7 عصر بود که بیسیم پایگاه پیام داد. ماجرا به برخورد 2 دستگاه خودرو در لاین شمالی اتوبان بر میگشت. ما هم دویدیم. کسانی که با 112 تماس گرفته بودند، گزارش داده بودند حادثه چند نفر مصدوم هم داشته. یکی از آنها با حال وخیم گزارش شده بود. به سرعت 2 تیم امدادی شدیم و با 2 دستگاه آمبولانس و 6 نجاتگر افتادیم در مسیر؛ مسیر امداد. اما همان اول خوردیم به ترافیک سنگینی که حجم حادثه را لحظه به لحظه در ذهنمان سنگینتر میکرد. صدای بیسیم ما و بچههای پشت سر یک لحظه متوقف نمیشد تا اینکه بالاخره راه باز کردیم و به محل رسیدیم. وانت نیسان خورده بود به مینیبوس و ظرف همین چند دقیقه مردی را که گزارش کرده بودند مصدوم شده، حالا مرده بود. منتها این تازه اول ماجرا بود. دوباره صدای بیسیم را دنبال کردیم و رد حادثهای دیگر در فاصله 300 متری. چیزی را که میدیدیم باور نداشتیم؛ اتوبوسی در برخورد با تانکر سوخت بنزین. از پشت زده بود و 24 هزار لیتر بنزین را ریخته بود کف آسفالت. زمین و زمان شده بود بوی بنزین و ترسی که خدایا، همین حالاست خاک با آتش یکی بشود! من تمرکزم را گذاشته بودم روی ایمن سازی منطقه و بچههای نجات هم به مصدومین میرسیدند. پلیس هم حالا رسیده بود و آمبولانسهای هلال احمر را هم میدیدم. این وسط چطور یادم برود چه چیزی دیدم؟ دقیقاً داخل بیمارستان بود. یکی از بچههای نجاتگر آمد داخل. در یک دستش سرم بود و در دست دیگرش آرنج قطع شده مردی که غرق در خون بود. این سرم برای چه دستی بود؟ یا از چه شریانی قرار بود خون را به مرد برساند؟ مرد یک طرف، دست یک طرف. چند ساعت بعد جلوی نشت بنزین را هم با یک کیسه گچ ساختمانی گرفتیم اما نشت خون از دست آن مرد هنوز از یادم نرفته. تا کِی؟ ساعت 15 دقیقه بامداد. یک ربع بعد از نیمه شب بود که تمام شد. چند نفر؟ بله. خاطرم هست. 48 مصدوم، یک نفر فوتی. من؟ نه، چیزی نیست. کار ما پر از این حرفهاست. فقط یاد آن حادثه افتادم. خوبم. خوبم....
روایت اکبر احدی، امدادگر [بازنویسی: یاسر نوروزی]