| علی اکبر محمدخانی| اون روز به دعوت استوار موبومگایی رئیسجمهوری مردمی، خاکی و ناموسا دموکراتیک زورآبادِ آفریقا رفته بودم تا از دستاوردهای بیشمارشون تو حوزههای مختلف بازدید کنم. استوار که یه هفتهای میشد با یه کودتای مردمی، گروهبان گوبانکوبایی رو خیلی مَلَس کلهپا کرده بود و رئیسجمهوری شده بود، خیلی ذوق داشت برم از مملکتشون بازدید کنم. واقعا دهنم باز مونده بود. وقتی میدیدم مردم تمبون نداشتند، پاشون کنند، اونوخ استوار آخرین مُدل آیفون با روکش طلا دستش بود و توش فوت میکرد. من گفتم: «استوار، این انصافه که تو گوشیِ روکش طلا دستت باشه، اونوخ این بدبختا تمبون نداشته باشن بپوشن؟» استوار گفت: «اینا اگه چیزی پاشون نمیکنند، برای اینه که توی این گرما عرقسوز نشند». من به مردم گفتم: «راس میگه؟» مردم گفتند: «ما بدبختیم». من یه نگاه پرمعنایی به استوار انداختم و برگشتم شهرمون، چون میدونستم اون نگاه کار خودشو میکنه. هیچی فرداش استوار زنگ زد و گفت: «دمت گرم که منو از گمراهی درآوردی، رفتم گوشی روکش طلا رو فروختم». گفتم: «آفرین، میخوای با پولش تمبون بخری برای مردم؟» گفت: «نه، میخوام گوشی بخرم با روکش الماس».