| مارک هادون|
هفته بعد پدر به مادر گفت او باید از خانه برود، اما او نمیتوانست، چون برای پرداخت اجاره یک آپارتمان پول کافی نداشت. من پرسیدم شاید بشود پدر به خاطر کشتن ولینگتون دستگیر شود و به زندان برود برای اینکه اگر او در زندان بود ما میتوانستیم در خانه زندگی کنیم. اما مادر گفت پلیس فقط وقتی پدر را دستگیر میکند که خانم «شیزر» کاری کند که اسم آن شکایت است، که به پلیس نشان میدهد، شما میخواهید آنها کسی را بهخاطر ارتکاب جرمی دستگیر کنند و مادر گفت کشتن یک سگ فقط یک جرم کوچک است. اما بعد همهچیز درست شد برای اینکه مادر بهعنوان صندوقدار در یک فروشگاه لوازم باغبانی کار گرفت و دکتر به او قرصهایی داد که هر روز صبح بخورد و دیگر غمگین نباشد، فقط قرصها گاهی او را گیج میکرد و اگر خیلی سریع میایستاد، میافتاد. اینطوری ما به اتاقی در خانه بزرگی رفتیم که از آجرهای قرمز ساخته شده بود و تخت در همان اتاقی قرار داشت که آشپزخانه هم توی آن بود و من آنجا را دوست نداشتم برای اینکه کوچک بود و راهرویش قهوهای بود و یک توالت و حمام داشت که مردم دیگر از آن استفاده میکردند و مادر مجبور بود قبل از آنکه من از آن استفاده کنم، تمیزش کند وگرنه من از آن استفاده نمیکردم و گاهی خودم را خیس میکردم، چون آدمهای دیگر در دستشویی بودند. راهروی بیرون اتاق بوی آبگوشت و مایع سفیدکننده میداد که آنها برای تمیز کردن توالت در مدرسه استفاده میکردند. توی اتاق بوی جوراب و خوشبوکننده با عطر کاج میداد.
برشی از رمان
«حادثهای عجیب برای سگی در شب»