ساعتی با بروبچه‌های «خیریه زنجیره کرامت»
 
دردهایی در همین نزدیکی
 
معلم آن وسط فریاد می‌زد: یک با یک برابر نیست
 

حمیدرضا عظیمی|  همه‌شان با هم جمع شده بودند بروند خرید. لیست وسایلی که باید تهیه می‌شد، خیلی دور و دراز نبود اما همه خواسته‌ها و آرزوهای کودکی 10ساله را تشکیل می‌داد. کودکی که در تمام این 10‌سال زندگی، داشتن «پالتو» و «پوتین» برایش آرزو شده بود. لیست آرزوهایش را نوشته و با تلخندی داده بود به آقا معلم؛ توی چشم آقا معلم بروبر نگاه می‌کرد و توی دلش می‌گفت: «هه! فکر می‌کنه من بچه‌ام. 10 سالمه. بزرگ شدم دیگه؛ داره سرمو گول می‌ماله! مگه میشه آرزوهارو، روی کاغذ بنویسی و بعدش همین طوری یهویی، برآورده شه؟!»
توی مدرسه هم موضوع را برای بچه‌ها تعریف کرده بود. کلی برای آقا معلم دست گرفته و به یکی از دوستانش هم گفته بود: «یه آدمی که فکر می‌کرد هنوز بچه‌ام، به من گفته آرزوهاتو روی کاغذ بنویس تا برآورده شه...؛ راستی آرزوهای تو چیه؟ تا حالا تصور کردی بشه آرزوهاتو روی یک کاغذ بنویسی و برآورده شه؟» دوستش هم آب پاکی را ریخته بود روی دستش که «مگه بچه‌ای؟ تو 10 سالته. آرزو، آرزوست دیگه؛ اسمش روشه. برا اینه که برآورده نشه؟»
آن روز وقتی به خانه برمی‌گشت تمام فکر و ذکرش این بود که   «چقدر خوب می‌شد اگر آرزوها را روی کاغذ می‌نوشتی و برآورده می‌شد» چند شب پیش که آقا معلم به خانه‌شان آمده بود، به خواست او، کنارش نشست و روی تکه کاغذی تمام آرزوهایش را نوشت؛ ته دلش غنج می‌رفت که «اگر این آرزوها برآوده شه دیگه چیزی از خدا نمی‌خوام»! سه تا خودکار رنگی (آبی، قرمز و سبز) را برداشته و با آنها شروع کرده بود به نوشتن: «بسم‌الله الرحمن‌الرحیم/ یک عالمه کاکتوس‌های گل‌دار و تیغ‌تیغی قرمز، لپ‌تاپ، پالتو، پوتین، کلاه و شال‌گردن، یه عالمه تِل و گل‌سر، بدلیجات، لباس‌های خوشگل خوشگل، دستگاه سیدی، لاک‌پشت شلمن، عینک دودی، دوچرخه، وسایل آشپزخانه، رفتن به بالای برج میلاد، و کلاه آفتابی/ پایان»! اینها را نوشته بود اما چشمش آب نمی‌خورد که اتفاق خاصی رخ دهد!آن روز وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد، همه فکر و ذکرش آرزوهایش بود. توی راه مدرسه هم  به لیست آرزوهایی که به نظر خودش، دور و درازبود فکر می‌کرد. گفته بود چشمش آب نمی‌خورد به این زودی‌ها آرزوهایش برآورده شود اما ته دلش خدا خدا می‌کرد که ...! کل مسیر خانه تا مدرسه را به این موضوع فکر می‌کرد.
آقا معلم توی خانه منتظرش بود، مادرش هم؛ چشم‌های مادرش برق می‌زد. سلامی از روی بی‌حوصلگی کرد و به اتاقش رفت. در اتاق را که باز کرد..! حالا فقط مانده بود «رفتن بالای برج میلاد».
آقامعلم و شاگردان خلف   
«جلسه معارفه» اسمی است که برای معرفی «کار» انتخاب کرده‌اند. هرازگاهی تعدادی مهمان دعوت می‌کنند که گردهم‌بیایند و با کارهای آنها آشنا شوند. نخستین‌بار که نام آنها مطرح شد، «آقا سعید»، رئیس‌مان، توی تلگرام پیامی فرستاد که شبیه آگهی بود. «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند...» خوب که نگاه می‌کردی، آگهی هم نبود، «آگاهی» بود. فرستاده بودند تا مطلع شوی که قرار است جلسه‌ای برای معارفه «خیریه» برگزار شود. آدرس و ساعت داده و تأکید کرده بودند که این جلسه برای آشنایی با خیریه «زنجیره کرامت» است...
«زنجیره کرامت»؛ این نامی است که برای خودشان انتخاب کرده‌اند. گروهی کوچک هستند اما برنامه‌های بزرگی در سر دارند. برنامه‌هایی که رویا هم نیست. آن ابتدا که شروع به لیست‌کردن برنامه‌ها می‌کنند، کارها به‌نظر رویاپردازانه می‌آید اما وقتی توضیح می‌دهند، به‌راحتی می‌شود فهمید که برنامه‌هایی که در ذهن می‌پرورانند، قابل‌اجراست. داستان شروع به کار خیریه «زنجیره کرامت» داستان خیلی پیچیده‌ای نیست. چند نفر بودند. یک معلم و تعدادی از دانش‌آموزهایش، گرد هم آمدند و گفتند: باید کاری کرد! می‌گفتند: از یک جا نشستن و نگاه‌کردن به بدبختی‌هایی که بخشی زیادی از جامعه را گرفته، کار درست نمی‌شود. باید وارد گود شد؛ باید کاری کرد. حرف‌شان مانند همان بیت معروف شعر نو است که می‌گوید: به عمل کار برآید به سخندانی(سخنرانی) نیست!
حالا آن خیریه که روزی در ماه رمضان گذشته کلید شروع به کارش خورد، 7خانواده را تحت‌پوشش دارد. 7خانواده‌ای که تمام امورشان از صفر تا صد به همت این گروه کوچک، رتق و فتق می‌شود. «زنجیره کرامت» نمی‌خواهد آپولو به آسمان بفرستد، می‌خواهد کار خیر انجام دهد و آن‌طور که در جلسه اتاق فکرشان می‌گفتند، کاری که انجام می‌دهند قرار نیست به دادن مقداری پول یا دادن بسته غذایی محدود شود. در همین جلسه اتاق فکر خیریه بود که اعضای جوان می‌گفتند همه‌شان از صبح تا شب درگیر کار خانواده‌های تحت پوشش هستند، حتی یکی از آنها می‌گفت یک هفته است که خانواده‌اش را ندیده است. هر کدام براساس وظیفه‌ای که به آنها محول شده، در طول هفته اقداماتی انجام می‌دهند و یک‌شب در هفته را هم دور هم جمع می‌شوند. دورهمی‌ای که تا نیمه شب و سحرگاه ادامه پیدا می‌کند و نقل مجلس هم صحبت درباره آسیب‌های اجتماعی و چگونگی برخورد فعال با آنهاست.
اتاق فکر سحرگاهی  
پاسی از شب گذشته بود؛ عقربه‌های ساعت از 10عبور کرده و با سرعتی عجیب می‌خواست خود را به صبح برساند. قرار بود در جلسه اتاق فکر «زنجیره کرامت» حضور داشته باشیم. هماهنگی‌ها انجام شد و بالاخره هرطور بود خود را به آدرسی که داده بودند، رساندیم. سلیمی شمالی داخل کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که اگر قرار باشد به آدرس مکتوب کفایت کنید، به هیچ‌عنوان به مقصد نمی‌رسید. وقتی رسیدیم، جلسه‌شان شروع شده بود و بچه‌ها و آقا معلم، مشغول صحبت بودند. مهدي دالوندي، مهدي واحدي، سجاد اميري، امير شكوهي، مهدي اشرفي، امين جناب و آقا معلم (اميد پشتكوهي) اعضای اتاق فکر خیریه هستند. «مهدي واحدي» که مسئولیت ارتباط با ديگر خيريه را برعهده داشت، صحبت می‌کرد. موضوع صحبت کودکان کار بود، می‌گفت: «در محدوده دروازه غار 24سمن خدمات آموزشی می‌دهند. اما باز هم در این منطقه تعداد زیادی بچه‌های محروم از تحصیل وجود دارد. در این زمینه باید طوری عمل کرد که به هر کدام از اینها یک مددکار هفته‌ای یک یا دوبار سر بزند. باید مراکزی باشد که این بچه‌ها در آن‌جا کار کنند، چون با وضعی که آنها دارند نمی‌توان از کارکردن منع‌شان کرد؛ اینها اگر کار نکنند پدر خانواده آنها را مجبور می‌کند تن به کارهای دیگری بدهند، حتی ممکن است بچه را بفروشد! فروش موادمخدر  و ... که کارهای معمول است». او داشت درباره خانواده پروانه دختری که می‌شناختندش)، صحبت می‌کرد و می‌گفت: «خانواده پروانه با این‌که پدرشان بسیار خطرناک است اما به آنها نزدیک شدیم و داریم اولویت‌های‌شان را بررسی می‌کنیم که بشود کاری برای‌شان کرد. الان اولویت اینها، پتو است. آنها 9نفرند و 3عدد پتو در خانه دارند». بعد روی موضوع را به سمت صحبت درباره تمام بچه‌های کاری که دنبال رتق و فتق آموزش‌شان هستند، سوق داد و گفت: اینها سختی‌های زیادی کشیده‌اند و اگر قرار است برای آنها کار پیدا کنیم و آنها را بفرستیم باید ابتدا دوره‌ای آموزشی برای‌شان بگذاریم». معلم ادامه حرف‌ها را پی می‌گیرد که «به آنها می‌گفتیم شما که پتو ندارید چه کار می‌کنید و بچه‌ها می‌گفت پدر و مادرم پتو نمی‌اندازند و ما پتو را روی خودمان می‌اندازیم. اینها گیر و گور دارند...».صحبت درباره کمک‌کردن و کمک‌نکردن به بچه‌های سر چهاراه بود: «نمی‌توانیم به مردم بگوییم به بچه‌های سرچهارراه کمک نکنید. اگر قرار باشد این بچه‌ها شب پول به خانه نبرند، پدر ممکن است بچه را بفروشد. اینها همه‌اش نمونه‌های عینی دارد. یا این‌که وقتی بچه دست خالی به خانه برود ممکن است زیر دست‌وپای پدرش له شود و کتک می‌خورد. بعضی‌ها می‌گویند به این بچه‌های کمک نکنید، این بچه الان دست‌کم شبی 40، 50 تومان به خانه می‌برد و کسی به او کاری ندارد. لااقل می‌شود امیدوار بود که با این کار، زنده می‌ماند.»
داستانی که بروبچه‌های خیریه زنجیره کرامت از بچه‌های کار و خیابان می‌گفتند، بسیار غم‌انگیز بود؛ غم‌انگیز‌تر از آنچه به قلم بیاید. بخشی از گفته‌ها را هم ناگفته می‌گذاشتند. مثل این‌که با تردید خیلی زیاد از بچه‌ای گفته شد که خانواده‌ای بسیار ناهنجار دارد. بچه‌هایی که اگر در خانه بمانند، حتی غذا هم گیرشان نمی‌آید: «این بچه‌ها وقتی به خیابان می‌آیند حداقل می‌توان این امیدواری را داشت که چیزی می‌خورند؛ اگر در خانه باشند چیزی برای خوردن گیرشان نمی‌آید و کسی هم به آنها توجه ندارد. وقتی به خیابان بیایند یا مردم برای‌شان خوراک می‌خرند یا از پول‌هایی که مردم به آنها کمک می‌کنند، چیزی می‌خرند و می‌خورند؛ حتی وقتی برای کار پا به خیابان می‌گذارند، وقتی صبح از خانه خارج می‌شوند، پدر و مادر یک ساندیس و یک کیک می‌دهند و او را به بیرون از خانه می‌فرستند. تعدادی از آنها بودند که وقتی با هم صحبت می‌کردیم، می‌گفتند به پدر و مادرمان نگویید که ما بیرون غذا می‌خریم». آن وسط از خانمی به نام حسینی نام برده شد که تک و تنها به میدان زده تا کاری برای بچه‌های خیابانی انجام دهد. زنی که غذا درست می‌کند و برای سرکشی به بچه‌ها به محله دورازه غار می‌رود. حتی آقا معلم در همین جلسه به بچه‌ها می‌گفت: «حواس‌تان به خانم حسینی باشد، تنها نرخ. هر وقت رفت یک کدام‌تان همراهش بروید.» بعد توضیح داد که خانم حسینی را هم در همین مسیر شناخته‌اند. همین مسیر کمک به بچه‌های خیابانی. یکی از بچه‌ها گزارش داد که: «من به خانم حسینی گفتم اگر می‌خواهی غذا برای این بچه‌ها درست کنی، ما حاضریم مواد اولیه بدهیم و ظروف یک بار مصرف تهیه کنیم و ...؛ البته می‌شود با یکی از رستوران‌های همان نزدیکی صحبت کرد که این بچه‌ها روزی یکبار بیایند از شما غذا بگیرند و ما پولش را بدهیم. این بچه‌ها اگر مطمئن شوند رستوران رفتن، خرجی برای‌شان ندارد، برای خوردن غذای گرم به رستوران می‌روند.»صحبت از خانواده پروانه باز هم به میان آمد: «پدر پروانه گفته است ما باید برویم افغانستان و خانه بخریم برای همین است که هر چه به او بدهی می‌فروشد مثلا اگر کیسه برنج بدهی آن را تبدیل به پول نقد می‌کند. بقیه بچه‌هایش هم درآمد دارند و پدرش بچه‌ها را منبع درآمد می‌داند احتمالا با خودش می‌گوید معلوم نیست تا کی در این مملکت بمانم، به هر حال باید برویم. برای همین است که هیچی برای بچه‌ها نمی‌خرند. لباس، کیف، لوازم و تحریر هرچه بدهی به پول تبدیل می‌شود و این وسط، بچه هیچ گناهی ندارد». آقا معلم هم گفت که این خانواده‌ها آن‌قدر آسیب دیده‌اند که چاره‌ای ندارند. بعد هم نمونه‌ای تعریف کرد که برای بچه شیره‌خوره کفش و جوراب خریده بودند تا بچه در هوای سرد خانه، سرما نخورد، فردایش که رفته‌اند، دیده‌اند پدر همه را فروخته است. این هم گفته شد که «آسیب‌ها طوری زیاد است که اصلا کسی به بچه نمی‌رسد؛ اصلا نمی‌فهمند بچه کی مریض شده است. این اعتقاد را هم دارند که بچه را خدا داده و حالا صلاح دانسته که بگیردش. نمونه‌ای هم از خودکشی یک نوجوان کار  15ساله بیان شد: او خودش را دار زده بود؛ سراغ خانواده‌اش رفتیم.  وقتی پرسیدیم، اطرافیان گفتند بچه «جنی» شده بود، دیگر نمی‌گویند که او آن‌قدر فشار روانی را تحمل کرده که له شده است. دیدشان این است. شاید هم حق داشته باشند، چون وقتی نگاه می‌کنی، می‌بینی پدر هم خودش یک قربانی بوده و از بچگی کار کرده و حالا که حدود 40‌سال دارد، بیش از سی‌سال است که کار کرده و حالا به بچه‌اش می‌گوید من این‌همه کار کردم، حالا نوبت تو است، برو کار کن. این چرخه معیوبی است که کار در این زمینه را پیچیده و سخت می‌کند».
پای صحبت
در خاتمه جلسه اتاق فکر با آقا معلم و بچه‌ها گپ زدیم؛ صحبت‌ها بسیار طولانی شد اما دو سوال اصلی را می‌آوریم و مابقی‌اش بماند برای بعد. پاسخ این سوال‌ها را امید پشتکوهی، معلم و راهبر این گروه داد.
ما در روزنامه شهروند با سمن‌ها و گروه‌های داوطلب کار می‌کنیم و این نگاه را داریم که دوستانی که کار خیر می‌کنند و به‌صورت داوطلبانه وقت و توان مالی خود را وسط می‌گذارند تا گرهی از کار دیگران باز کنند، معرفی کنیم تا شاید وسیله‌ای باشیم که کار خیر توسعه پیدا کند. برای همین هم مزاحم جلسه شما شدیم تا با کاری که شما انجام می‌دهید، آشنا شویم. می‌خواهیم بدانیم، کارتان از کجا و با چه ایده‌ای شروع شده، چه می‌خواهید کنید؟
ما مجموعه‌ای هستیم که با دوستان در هیأت‌های مختلف مذهبی، شرکت می‌کنیم و به‌طور معمول بخشی از اعضای این هیأت‌ها از دانش‌آموزان من هستند که در مدارس مختلف حضور داشته‌اند. سعی‌مان هم همیشه بر این بوده که اعضای این هیأت‌ها با هم مرتبط باشند تا کارهای متفرقه در یک‌جا جمع شود و صورت واحدی بگیرند. امسال ماه رمضان در منزل آقای سجاد امیری جمع شده بودیم و ایشان فکری را مطرح کرد که منجر به تأسیس خیریه زنجیره کرامت شد. آنچه باعث انتخاب این اسم شد این است که هر فرد در اطراف خود آدم‌هایی دارد که به او اعتماد دارند. این افراد ممکن است برای انجام کار خیر و پرداخت پول به دیگران اعتماد نداشته باشند اما به آن فرد موردنظر اعتماد می‌کنند و حاضرند هر مقداری که نیاز باشد یا از دست‌شان بر‌آید از طریق او به نیازمندان کمک کنند. کار در زنجیره کرامت به این شیوه شکل گرفت. هر فرد حلقه‌ای را از معتمدان خود تشکیل می‌دهد و درنهایت این حلقه‌ها به هم متصل می‌شوند و شکل یک زنجیر را پیدا می‌کنند. ما برای سامان‌دهی و هماهنگی امور، اتاق فکری هم درنظر گرفتیم که اکنون با شما در همین اتاق فکر هستیم. در اتاق فکر را هم باز گذاشته‌ایم تا هرکسی که می‌خواهد بتواند در آن حضور داشته باشد و با کارهای خیریه آشنا شود. ما در این خیریه برای کمک به افراد هیچ محدودیت نژادی، مذهبی، و... نداریم برای‌مان فرقی نمی‌کند که نیازمند چه مرام و مسلکی دارد.
نیازمندان را چطور پیدا می‌کنید و بعد از یافتن آنها اساسا به کدام یک کمک می‌کنید؟
ما خیریه‌های زیادی را دیدیم که صرفا در حد دادن بسته‌های غذایی و مواد خوراکی، لباس یا کمک‌های مالی به نیازمندان خدمات می‌دهند اما فکر ما این بود که اگر قرار است به خانواده‌ای کمک کنیم تمام نیازهای آن خانواده را برآورده کنیم و از صفر تا صد امورشان را سامان دهیم. این ریشه در آن روایت از پیامبر(ص) دارد که می‌گوید: اگر کسی تمام نیازهای یک یتیم را برآورده کند از ما است. به همین دلیل ما برنامه‌ریزی کرده‌ایم که اگر وارد یک خانواده‌ای می‌شویم نخست نیازشناسی کنیم و ببینیم این خانواده در چه مواردی با مشکل مواجه است. بعد از آن بررسی‌های خودمان را آغاز می‌کنیم تا ببینیم نیاز این خانواده به کدام‌یک از خدمات ما بیشتر است، نخست آن نیاز‌ها را برطرف می‌کنیم و بعد از آن هم سعی‌مان حل باقی مشکلاتی است که آن خانواده با آنها دست به گریبان است. نگاه ما به رفع نیازها صفر تا صدی است. اگر در یک خانواده پدر بیکار باشد و فرزندان برای ادامه زندگی با مشکل مواجه باشند، تأمین هزینه پوشاک، خوراک، مسکن، تحصیل در مدرسه، هزینه رفت‌وآمد، ارایه خدمات درمانی و هر آنچه برای یک زندگی نیاز است را به عهده می‌گیریم.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/89801/دردهایی-در-همین-نزدیکی --