درباره کودکانی که لحظه به لحظه زندگی‌شان با محرومیت گره خورده ‌است
 
مهر، ماه مهربانی نیست
 

 

مریم محمودی  مربی خانه علم کودکان ساری

زنگ‌ها به صدا درمی‌آیند و کودکانی با کیف، کفش و لباس نو و یک شاخه گل به دست و خیره به لنز دوربین‌هایی که آنها را در مرکزیت قرار داده‌اند لبخند می‌زنند و آغاز آموختن‌شان را ثبت می‌کنند.اما صدای آن چکش‌هایی که دیلینگ دیلینگ دیلینگ نوید آغاز می‌دهند به گوش همشاگردی‌های سر چهارراه‌ها نمی‌رسد. کودکان بی‌دفاعی که زندگی‌شان مهر، دی، بهار و تیر نمی‌شناسد. کودکانی که دست‌ها، چشم‌ها و خنده‌های پرازحرف‌شان در مرکزیت هیچ دوربینی قرار ندارد. کودکانی که یا دیده نمی‌شوند یا آن‌طور که باید دیده نمی‌شوند: «اینها همه عضو یک باند هستند». بله! باند هستند اما نه آن باندهایی که در داستان‌ها و سریال‌ها خوانده و دیده‌ می‌شوند، آنها مظلوم‌ترین‌های باند اعتیاد هستند، باند حاشیه‌های پر از فقر و فساد شهرهایمان، باند کوره‌پزخانه‌ها و کارتن‌خواب‌ها، باند بدبختی از بدو تولد، باند پدر و مادرهای نشئه. پدر و مادرهایی که نشئگی‌شان شب و روز پرینازها، فاطمه‌ها، محمدها، مهرانه‌ها و رضاهای زیادی را سرگردان چهارراه‌ها می‌کند. کودکانی که نیمکت‌هایشان در کوچه و خیابان‌هاست و خیلی زودتر از 7 سالگی همشاگردی هم شده‌اند و الفبای زندگی را نه با گل و شیرینی و آغوش پر از محبت، که با سنگینی دستان پدرومادرهایشان و با نگاه‌های تحقیرآمیزی که ضخامت شیشه‌های خودرو‌های‌مان هم چیزی از سنگینی‌شان کم نمی‌کرد یاد گرفتند. کودکانی که نطفه‌شان را با درد زده‌اند. گویی که بعد از تولد به جای آیات قرآن در گوش‌هایشان خوانده شد:  کار کار کار، ظلم، رنج، ترس، تحمل، صبر و مرگ. کودکانی که لحظه به لحظه زندگی‌شان با محرومیت گره خورده‌ است:  محرومیت از محبت، محرومیت از آسایش، محرومیت از یک وعده غذای گرم، محرومیت از تفریح، محرومیت از عشق و خب محرومیت از تحصیل. اول مهر 7 سالگی هیچ جایی از زندگی این بچه‌ها تعریف نشده ‌است و همه زندگی این بچه‌ها تنها یک فصل دارد؛ فصل کار. تفاوت فصل‌هایشان را تنها می‌توان در ترس از برف، باران، سرما، پاهای برهنه یا عجز از تحمل گرما و تشنگی تابستان دید.
چیزهایی که شاید اگر با این بچه‌ها در ارتباط نباشی هم بدانی، اما پای قصه‌ زندگی‌شان نشستن با همه کتاب‌ها و فیلم‌هایی که درباره‌شان نوشته و ساخته شده‌اند، فرق دارد. من خجالت می‌کشم. من از نشستن پای حرف‌های رضاها و پرینازها خجالت می‌کشم، از حسرت و خستگی نگاه‌هایشان، از دست‌های سیاه و چروکی که هیچ نشانی از کودکی در آنها نیست، از کودکی نداشته‌شان، از عجز و ناتوانی‌شان در برابر این ‌همه ظلم و بی‌عدالتی، از حقی که ناحق می‌شود و برای‌شان آرزوست، من از آرزوهای کوچک رضاها و پرینازها که بدیهیات زندگی ما است خجالت می‌کشم. کودکانی که تنها خواسته‌شان این است که برای چند ساعت کودکی کنند، برای چند ساعت بشوند مثل همه هم سن‌وسال‌هایشان، دیگر نان‌آور خانه‌هایشان نباشند، شعر بخوانند، مشق بنویسند و شاگردی کنند. تنها خواسته‌شان این است که بتوانند برای خودشان آینده‌ای جز آینده تیره و تار پدرها و مادرهایشان متصور شوند و به معلم، مهندس، خلبان، بازیگر و دکتر شدن هم فکر کنند. من از کنار هم قراردادن مدرسه‌های هوشمند با آن‌همه تجهیزات و امکانات و رفاه و رقم 4میلیونی کودکانی که تنها خواسته‌شان یک چهاردیواری‌ است و یک نیمکت و یک معلم، خجالت می‌کشم.
 تا برسد روزی که به راحتی از کنار رقم میلیونی کودکان محروم از تحصیل کشورمان نگذریم، تا جشن شکوفه‌هایی که در دست همه شکوفه‌های سرزمین‌مان دفتر و کتاب باشد، نه فال، دستمال، اسپند و شیشه‌شور، تا اول مهری که تحصیل و مدرسه نه آرزوی یک کودک، بلکه حق طبیعی همه کودکان باشد، ماه مهر ماه مهربان نیست.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/8805/مهر،-ماه-مهربانی-نیست