| مریم سمیع زادگان |
اولین مسـئولیت زندگی را مادربزرگ در 5 سالگی به من محول کرد. 5 سالم بود که مادربزرگ زنبیل را داد دستم و گفت برو خرید. گفت: «مهمان دارم دو تا کوکاکولا بخر، دو تا کانادا درای.» آن موقعها مثل امروز نوشابهها را به رنگ و رخسارهشان صدا نمیکردند، هر نوشابهای اسم خودش داشت. سِون آپ، کوکاکولا و پپسی و کانادادرای که من هنوز نفهمیدم «درای»اش برای چه بود و از کجا آمده بود. مادربزرگ زنبیل سفید پلاستیکی را داد دستم و یک پنج زاری هم گذاشت توی جیبم. گفت: «برو و زود برگرد.» تاکید کرد یادم نرود ناهار مهمان دارد. دمپاییهای قرمزم را به پا کردم که بابا تازه برایم خریده بود و من عجیب از رنگ قرمز آن بدم میآمد. ترجیح میدادم شبیه دمپاییهای گنده قهوهای توی دستشویی باشد رنگش تا قرمز. زنبیل را روی زمین کشیدم و بردم تا رسیدم دم مغازه. مغازهدار تا من را دید گفت چه دمپاییهای خوشگلی پوشیدی. من هم برایش توضیح دادم که بابا تازه آنها را برایم خریده و من اصلا رنگش را دوست ندارم، مخصوصا این گُل هزار پَرِ زرد و نارنجی رویش را. گلِ روی دمپایی را نشانش دادم. گفتم کاش دمپاییها قهوهای یا آبی بود. مغازهدار گفت قرمز، رنگ دخترانه است و پوزخند زد که آن دو رنگی که گفتی پسرانه است. گفتم من دوست داشتم پسر بودم و برایش تعریف کردم که شکستن شیشه دراگ استور دکتر مشایخی هم یک کار پسرانه بود و من خودم به تنهایی انجامش دادهام که سر و کله مادربزرگ پیدا شد. یادم نیست نوشابه خریدیم یا نه، فقط یادم مانده تا دم خانه غر زد که آخر دخترِ خوب با اقبال درددل میکند؟!... اسم مغازهدار اقبال بود.