| عزتاله مهدوی | دبیر فلسفه |
میبینی معاون مدرسه آمده جلوی در اتاق دبیران و میشنوی که «کلاسها حاضره»، کافی است پلههای یک طبقه یا دو طبقه را طی کنی تا برِسی به کلاس. در را که باز میکنی 2 یا چند نفر بگویند «برپا»، تو هم بگویی«خواهش میکنم بفرمایید» و مواظب باشی که با بلند نشدن بعضی یا حرف زدنشان با هم و اکثراً در همهمهای و خندهای بیموقع، به هم نریزی و با همان وقار اولیه به چشمهایشان که دو دو میزند نگاه کنی و برَوی به استقبال انتظارشان، با طرح لبخندی از روی مهربانی و با دقت جاهای خالی را که هرکدام جای شاگردی است و هندسهای از احساسی و تعلقی، جستوجو کنی.
حالا سعی میکنی در کلاس باشی نه محبوس چهاردیواری گچی و مرده اتاقی و در کنار اجسامی ساکن. از لای نیمکتها رد میشوی تا حضورت را در طولوعرض میدان فعالیتت تثبیت کنی. هریک از آنها در دالانی ناشناخته فقط سرک میکشند و یک مرتبه متوجه میشوی که روبهروی تودههایی از اشکال و احجام ایستادهای و غم دنیا در دلت سنگینی میکند.
دوست داری سرت را برگردانی به طرف تخته سیاه و کاش تمیز باشد که نیست. تخته پاکن را برمیداری از بالا خیلی با حوصله در طول اسفنج و یا نمد آن، رو به پایین پاک میکنی. از پشت سرت فضای سنگین و خستهکننده را حس میکنی، سعی میکنی با خط خوب و صاف بنویسی «شاگردانم از عمق قلبم دوستتان دارم» و کلاس میترکد. برمیگردی. بیشتر اشباح رفتهاند و بعضی صورتها مهربانتر به نظر میآیند. امیرمحمد جسارت نشان میدهد و میگوید «خسته نباشی!» و دوباره کلاس مثل بمب میترکد. سپهر با چاشنی خنده و شوخی میپراند «شما هم دوست داشتنی هستی آقا معلم». باز میخندند، برای لحظهای ذهنت به طرف قفسهای میخزد که دیروز با گفتوگوهای زنگ تفریح در دفتر معلمان پر شده بود از این کلمات: «نباید به بچهها رو داد باید فقط درسو گفت و خلاص.»، تو که قلبت به ضربان بیشتری میزند یک کمی مردد میشوی که «چطور این فضای سنگین و دلسردکننده را باید شکست؟» زیر نوشتهات اضافه میکنی «درس امروز...»
اما کلاس حاضر نیست. سالهاست که کلاسها حاضر نیستند. با خودت میگویی چشمهای بیگناه این بچهها در کلاس، پی چه چیزی میگردند همچنانکه دیشب وقتی از خواب پریده بودی و چند دقیقهای را با این موضوع ور رفته بودی. اما من میدانم که ضربان قلب تو بازهم میگوید که: «کاش کلاسها حاضر باشند.»