پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
ازدواج من برای مادرم حکم مذاکرات هستهای را دارد برای دولت. احساس میکند اگر من ازدواج کنم، تمام مشکلات دنیا و آخرتمان اتوماتیک حل میشود. بهخصوص این اواخر که نمیدانم کدام شیر پاک بدونپالم و وایتکس خوردهای عکسهای مراسم ازدواج جرج کلونی را به مادرم نشان داده و مادرم هم کلید کرده که «آخه مگه تو چیت از این – این یعنی همان آقای کلونی - کمتره؟» خب مادر من! عمر من! جان من! من همهچیزم از او کمتر است! میگوید: «هنوز نه کچل شدی نه دکترا از درمان سیاتیکت عاجزن. رفلاکس معده و آستیگمات رو هم که همه دارن. کمخونی و شب ادراریت هم که معلوم نیست. حقوقت هم کمه که اونم درست میشه فقط میمونه نداشتن شعورت که به خانواده پدریت رفته.»و... خلاصه؛ گفت و گفت و گفت تا اینکه عکس را رو کرد. دختر جدید و خواستگاری جدید. شال و کلاه کردیم و رفتیم خواستگاری. دیگر وقتی میرفتم گلفروشی محل، میگفتم «همان همیشگی.»
وارد منزل دختر شدیم و روی مبلهای استیل طلایی رنگ متعلق به دوران نوروزوئیک جلوس نمودیم. پدر دختر، یک مرد قطور تنومند بود و با سبیلی که او داشت دیگر جا برای هیچ تردیدی درباره هیچ موضوعی باقی نمیماند. تقریبا دستگیرم شد که او سبیلش را به من نخواهد داد چه رسد به دخترش. یعنی قبلیها که پیزوری و ناتوان بودند، ندادن چه رسد به این.
بعد از تعارفات و تشریفات، پدر دختر هی سعی میکرد برود سر اصل مطلب و من هی سعی میکردم با پیش کشیدن بحث مگسهای سفید تهران، بحث را منحرف کنم تا اینکه روی صندلیاش به جلو خم شد و چشم در چشمم دوخت و گفت: «میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟» جوری در چشمانم خیره شده بود که مگس سفید که سهل است، اگر کرکسها هم به تهران حمله میکردند، راهی برای فرار نبود. پدر ماجرا پرسید: «جوان رعنا شغل شما چیست؟» خب من که تصمیم نداشتم در جوابش دروغ تحویل بدهم چون با یک تحقیق ساده دروغم درمیآمد. بنابراین چشم به فرش دوختم و گفتم: «برای نشریات کار میکنم. درواقع طنزنویس مطبوعاتی هستم. فیلمنامه طنز هم مینویسم (اگر سردبیر میگذاشت، الان اینجا شماره موبایلم را هم مینوشتم!) آقای قطور از جا بلند شد و آمد سمت من. خدایا به داد برس! این یکی ظاهرا کارش از ارشاد لسانی گذشته و قصد هدایت فیزیکی به خارج از منزل را دارد. دو دستی کلهام را مثل توپ در دست گرفت و محکم ماچم کرد. محکم زد به پشتم و گفت: «درود بر تو... درود بر تو. من بینهایت برای این قشر احترام قائلم و خدا رو شاکرم که یک روزنامهنگار در خونه من رو زده». همینطور که من داشتم دور و بر را با چشم میجوریدم که دوربین مخفی را پیدا کنم، کنارم نشست و گفت: «پس این له و لورده بودنت به خاطر تحمل حبسه! باید حدس میزدم آدمی که اینقدر داغونه، احتمالا چندین ماه اعتصاب غذا کرده». نالیدم: «نه البته اعتصاب غذا که نکردم. تعریف از خود نباشه حبس هم نرفتم. فقط برای کار معافیم دو، سه بار رفتم کلانتری محل». پرسید: «بازجویی که شدی؟» چزیدم: «خیلی ضایعست بگم نه؟!» گفت: «یعنی احضار خشک و خالی هم نشدی؟» با ابرو اشاره کردم نه. اخمش رفت توی هم و به مادرم گفت: «پیش خودتون چی فکر کردید؟ چون فهمیدید من به قشر روزنامهنگار ارادت دارم، باید الکی بگید پسرتون روزنامهنگاره؟» بیا! هر جا میرفتیم باید ثابت میکردیم شاغلیم حالا باید ثابت کنیم روزنامهنگاریم! با جدیت تمام پرسید: «ببین! ستون دیگر جا ندارد، خیلی خلاصه بگو تو چه جور روزنامهنگاری هستی که حتی یک توبیخ ساده هم نشدی؟» گفتم: «آخه من طنزهای غیرسیاسی مینویسم». گفت: «مثلا؟» گفتم: «با اجازتون مثلا خاطرات خواستگاریام رو مینویسم و ملت میخندن». راستش نمیدانم چه حرف بدی زدم که هنوز دندهها و پهلویم درد میکند. یعنی درست بلایی سر من آورد که در سریالهای صداوسیما سر آدمهای دروغگو میآورند. من فعلا به مناسبت روز دامپزشک بروم دکتر که شکستگیها را جا بیندازد. هیچوقت راستش را نگویید. بدرود.