صادق رضازاده| دوره خلبانیاش در آمریکا تمام شده بود اما به او گواهینامه پایان کار نمیدادند. هماتاقیهایش گزارشهایی داده بودند و مسئولان دانشکده هم برای موافقت دست دست میکردند. تکلیفش معلوم نبود. تا اینکه احضار شد، آن هم به دفتر مسئول دانشکدهشان که یک ژنرال باسابقه آمریکایی بود. به اتاقش رفت و احترام نظامی را به جا آورد. ژنرال نگاهی به او انداخت و از او خواست که بنشیند روبهرویش. چند ورق کاغذ و چند پرونده هم جلوی ژنرال روی میز کارش بود. یکی از همان پروندهها، پرونده عباس بود. ژنرال آخرین فردی بود كه میبایستی موافقت کند یا اگر او نمره کامل را نیاورده است، رد کند. چند سوال از عباس پرسید، از سوالهای ژنرال اینطور برمیآمد كه نظر خوشی نسبت به عباس ندارد و انگار احضارش کرده تا به او بگوید رد شده است؛ اما این ملاقات برای عباس خیلی مهم بود. عباس احساس خوبی نداشت، احساس میكرد كه رنج 2سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی كه برای زندگی آیندهاش در سر داشت، همهشان در یك لحظه دارند محو و نابود میشوند و او باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردد. عباس غرق خیالاتش بود و ژنرال هم داشت پرونده را ورق میزد كه در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او به ژنرال احترام گذاشت و ازش خواست تا برای كار مهمی به خارج از اتاق برود. حالا دیگر ژنرال نبود و عباس چند دقیقهای هم شده در اتاق بود و نگرانیاش اما لحظه به لحظه بیشتر میشد. در همین حالات بود که به ساعتش نگاهی انداخت. نزدیکِ نماز ظهر بود. با خودش گفت: «كاش اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم.» اما او منتظر ژنرال بود. انتظارش برای آمدن ژنرال طولانی شد. باز پیش خودش زمزمه میکرد كه: «هیچ كار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم.» او آماده نمازخواندن شد به امید اینکه کار ژنرال دیر تمام شود. به گوشهای از اتاق رفت و روزنامهای را كه همراه داشت به زمین انداخت و مشغول نماز شد. در حال خواندن نماز بود كه ژنرال سر و کلهاش پیدا شد. عباس متوجه حضور ژنرال شد اما نمیدانست چه کار کند. نماز را بخواند، نخواند؟ بالاخره تصمیم گرفت نمازش را ادامه دهد. نماز که تمام شد، رفت دوباره روبهروی ژنرال نشست و از او هم معذرتخواهی کرد. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداری به عباس كرد و گفت: «چه میكردی؟» عباس گفت: «عبادت میكردم.» ژنرال توضیح بیشتری خواست و گفت: «یعنی چی؟ بیشتر توضیح بده.» عباس جواب داد: «در دین ما دستور بر این است كه در ساعتهای معین از شبانهروز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و این واجب دینی را انجام دادم.» ژنرال با توضیحات عباس سری تكان داد و گفت: «همه این مطالبی كه در پرونده تو آمده مثل اینكه راجع به همین كارهاست، این طور نیست؟» عباس قدری سکوت کرد و بعد جواب داد: «بله همینطوره.» ژنرال لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود كه از صداقت عباس خوشش آمده. با چهرهای بشاش خودنویسش را از جیبش بیرون آورد و پرونده عباس را امضا كرد و بعد با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی عباس دراز كرد و گفت: «به شما تبریك میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.» عباس از او تشکر کرد و از اتاق خارج شد.
14 آذر، سالروز تولد شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی