روزی رسول خدا (ص) نشسته بود که عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر (ص) از او پرسید: «ای برادر، هزاران سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟» عزراییل جواب داد: «در تمام این مدت دلم تنها برای ۲ نفر سوخت. روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست. همه سر نشینان کشتی غرق شدند و تنها یک زن حامله نجات یافت. او سوار بر یک تخته پاره شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیرهای افکند. در همین هنگام فارغ شد و پسری از او متولد شد. من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، اما دلم به حال آن پسر سوخت. نفر بعد شداد بن عاد بود که سالها به ساختن باغ بزرگ و بینظیر خود پرداخت اما وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان آمد جان او را بگیرم. دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود که اسیر مرگ شد.» در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر(ص) رسید و گفت: «ای محمد، خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دورافتاده نجاتش دادیم و او را بیمادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم. در عین حال کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت. سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند ما به آدمیان مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم.»