میگن جناب سرهنگ اوئارینا رو زد
 

 

|  ماریو بارگاس یوسا|

برده به یاد نمی آورد پسری را که با او توجیه می شد جایی دیده باشد. به یقین جزو یکی از افراد واحدهای آخر بود چون قدی کوتاه داشت. چهره اش از درد به هم پیچید. صدا هنوز حرفهایش را تمام نکرده بود که پارس کنان و کف بر دهان، به جلو خیز برداشت و ناگهان مثل آن که سگی هار به او حمله کرده باشد گزش دندانهایی را بر شانه خود احساس کرد. آنوقت بود که سراپایش عکس العمل نشان داد و همچنان که پارس می کرد و گاز می گرفت یقین داشت که پوستش از موهایی ضخیم پوشیده شده، دهانش پوزه ای برآمده است و در پشتش دمی چون شلاق در نوسان است...می گن جناب سرهنگ با مشت اوئارینا را زد، شاید هم زده باشد: «اوئارینا تو کثافتی.» آبروشو جلو وزیر بردیم، جلو سفیرها، می‌گن درست و حسابی زیر گریه زد. اگه به خاطر جشن روز بعد نبود موضوع به همین جا خاتمه پیدا نمی کرد، دستت درد نکنه، جناب سرهنگ، ما رو مثل میمون به نمایش می ذاری. جلوی اسقف وادارمون می کنی مانور نظامی بدیم و ناهار دسته جمعی می دی، جلوی وزیر ها و ژنرال ها برامون مسابقه ژیمناستیک و دو و میدانی ترتیب می دی و ناهار دسته جمعی می دی، دستت درد نکنه، دستت درد نکنه! همه می دونستیم اتفاقی داره می افته، شایع بود، جاگوار گفت: «تو استادیوم باید از همه جلو بزنیم، حتی تو یه مسابقه نباید بازنده بشیم، باید همه رو جارو کنیم، تو مسابقه کیسه گونی، دو سرعت، دو امدادی، همه چی.» اما به اون جاها نرسید، اول مسابقه طناب کشی بود، هنوز دستام از اون همه کش و واکش درد می کنه، چه دادی می زنن: «یالا بوآ.» «بکش بوآ.» «محکم تر، محکم تر.» «هورا، هورا.» صبح پیش از صبحانه اومدن سراغ من و اوریوسته و جاگوار و گفتن: «تا جون تو بدن تون هست بکشین، اما میدون رو خالی نکنید، به خاطر بچه های واحد.» تنها کسی که از ماجرا خبر نداشت اوئارینای کثافت بود.
برشی از رمان سال های سگی


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/8146/میگن-جناب-سرهنگ-اوئارینا----رو-----زد