قیامت بود، قیامت. در امجدیه که باز شد، مردها دست و پایشان را گم نکردند، پاسپورتهایشان را دستشان گرفتند و حمله کردند. 40هزار نفر جمعیت آمده بود؛ قد یک استادیوم. درها که باز شد، مردها تا توانستند دویدند، منتظر شدند تا شمارهها را قرعهکشی کنند و خدا خدا کردند که اسمشان دربیاید. از آن 40هزار نفر اما آن روز، حدود ۸هزار نفر بلیت گرفتند. باقی به خانه برگشتند، گریان. ژاپن برای 32هزار نفر آرزو شد و برای آن ۸هزار نفر، سرزمین افسانهها، «سرزمین آفتاب تابان».
سال ۷۰ بود. سهسال پیش از آن، ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته بود و جنگ ایران و عراق بعد از هشت سال، تمام شده و مرزها آرام گرفته بودند. اقتصاد اما ناآرام بود. کار سخت گیر میآمد و جنگ هنوز نتوانسته بود ثباتی را که با خودش برده بود، با تمام شدنش به کارگران و کارمندان ایرانی برگرداند. تا اینکه جوادیه و خانیآباد و شوش و خزانه و نازیآباد را چو انداختند هرچه ایران کار گیر نمیآید، «جاپون» بهشت کار است. لوتیها اولش فکر کردند هرچه کمتر کسی درباره خبر جدید بداند، بهتر. «دست روی دست بسیار است.» برای همین هم بود که ژاپن و درآمد بالایش برای کارگرها اولش راز بود و جنوب شهریها نگذاشتند حرف از تهران قدیم آن طرفتر برود؛ که رفت. حرف ژاپن خیلی نکشید که تهران را پر کرد و توکیو شد «جردن جنوبی». مردانی که چرخ زندگیشان آن روزها سخت میچرخید .
«علی خدابنده»، آن موقع دستفروش بود، در بازار تهران. بچههای جوادیه او را به اسم «علی جورابی» میشناختند. چند وقتی بود که در و همسایه میگفتند ژاپن خوب کار گیر میآید. «علی» ولی همان جورابفروشیاش را میکرد، تا آن روز پنجشنبه؛ وقتی بساطش را از بازار جمع کرد و سر کوچه بچه محلهایش را دید که پچ پچ میکنند: «فردا امجدیه بلیت جاپون قرعهکشی میکنن.» و بعد رسیده و نرسیده، هشتنفری راه خیابان مفتح را پاسپورت به دست رفتند و شب را پشت در امجدیه خوابیدند. فردا که قرعهکشی کردند، از آن هشت نفر، اسم «علیِ» ۲۵ساله از بلندگوها اعلام شد و بقیه دست خالی به محله قدیمیشان برگشتند. از آن روز تهران و جوادیهاش برای او مبدأ شد و توکیو، مقصد رویایی پرپول. «سال ۷۰ بود که رفتم ژاپن. اون موقع میگفتن ژاپن کار هست و ما هم رفتیم. ایران که بودم همه کاری میکردم؛ دستفروشی، مسافرکشی، ظرفشویی. ولی خرج درنمیاومد. من خرج خونواده رو هم میدادم. محمد شهید شده بود و پدرم هم مرده بود. از بین بچه محلا کم بودن کسایی که مث من تن به همه کار میدادن. بچهها میایستادن سر کوچه به حرف زدن. بعد کمکم جوادیه چو افتاد که ژاپن خوب پول میدن و اون شب رفتیم امجدیه. شانسم دراومد. از خوشحالی اشک میریختم مث چی.» او هشت سال ژاپن ماند و مثل ایران همه کار کرد تا خرج خواهر و مادرش را از آنجا بفرستد. «کارگری میکردم. همه کار. سیمان میریختم، آلماتور میبستم، ورقه آهن خم میکردم، ذوب میکردم. چندسال آخر هم توی یه سردخونه نگهداری ماهی کار میکردم و دوسال آخر هم توی شست و شوی آهنآلات. درآمدش خوب بود ولی جواب زن و بچه را نمیداد. واسه ما عیب نبود کار کردن. شکم گشنه که عار و درد نمیشناسه خانم. پولشم بد نبود البته. تهرون اگه روزی هزار تومن درمیآوردم، همون روزای اول تو توکیو، روزی پنجهزار تومن درآمد داشتم. خرج خورد و خوراکو نگه میداشتم و باقیرو میفرستادم ایران.»
از امجدیه تا هتل شرایتون
حکایت رفتن «علی»، مثل حکایت «مهران» است. «علی» را امجدیه به توکیو فرستاد و «مهران» را هتل شرایتون. «مهران یعقوبی» سال ۶۹، ۲۲ساله بود. گوشهای از غرفه پدرش را گرفته بود و با دستگاه جوراببافی، روزهایش را شب میکرد. چند وقتی میشد که از بچه محلهایش در مهرآباد میشنید که ژاپن شده بهشت کارگران ایرانی. «مهران» ولی به این حرفها خندهاش میگرفت. «دوستام که میرفتن ژاپن، بهشون میخندیدم، میگفتم واسه چی میرین؟ بمونین همینجا کار کنین. یه روز یکی از رفيقام گفت خبر داری امروز بلیت ژاپن میفروشن؟ گفتم کجا؟ گفت هتل شرایتون که حالا هتل هما شده. گفت پاسپورتت رو بردار و برو. منم برداشتم و بعد از بهشت زهرا رفتم هتل شرایتون. اون شب هرکی وارد پارکینگ میشد، میتونس بلیت بگیره. تعداد خیلی زیاد بود، همه مرد بودن و زیر ۳۰ سال. بهخاطر همین نیروی انتظامی و دادستان هم اومده بودن. در بسته بود. من جلوی یکی از درای پارکینگ بودم، یه لحظه در باز شد، کار خدا، افسری که اونجا ایستاده بود، دست منو گرفت به جای اینکه پرتم کنه بیرون، پرتم کرد داخل پارکینگ.»
سالهای ۶۹ و ۷۰ ایران ایر هفتهای دو بار برای توکیو پرواز داشت. ژاپن ویزا نمیخواست. به همین دلیل هم روز به روز تعداد مردانی که از ایران برای کار به ژاپن میرفتند بیشتر میشد. تعداد مسافران که زیاد شد، ایران ایر یک بار سال ۶۹ در هتل شرایتون و یک بار سال ۷۰ در امجدیه بلیت ژاپن قرعهکشی کرد. «مهران» یکی از کسانی بود که توانست آن روزِ هتل شرایتون بلیت ژاپن بگیرد و بعد برای چهارسال زندگیاش عوض شد. «تا یک ماه فرصت داشتیم بلیت بگیریم. هفته بعدش رفتم دفتر مرکزی ایران ایر و بلیت گرفتم و ۲۰ روز بعدش هم پروازم بود. اون موقع ویزا را خود فرودگاه توکیو موقع ورود میداد، اگه کسی هم ایراد داشت از اون ور دنیا همون موقع برمیگردوندنش. خیلی میشنیدیم که از یه نفر مواد مخدر میگرفتن، کل ۳۰۰ نفر هواپیمارو از همون فرودگاه برمیگردوندن ایران.» «مهران» هم مثل خیلی دیگر از بچه محلهایش که اولین بار بود ژاپن را میدیدند، روز اول در توکیو را مبهوت شروع کرد. «توی هواپیما یه تاجر عینک به من سههزار دلار قرض داد تا مشکلی برای گرفتن ویزا نداشته باشم. خیلی شانسی افسر مهاجرت از من پرسید و من هم پولامو درآوردم و شروع کردم شمردن که افسر گفت اوکی اوکی، یو آر ریچ من. خلاصه ویزای ۹۰ روزه رو به من داد. حالا شما فکر کن یه جوون ۲۲ ساله تو یه کشور غریب. وارد شدیم، هیاهو، ماشینهای مدرن و مردم متفاوت، سیستم مترو، سر و صدا، پوشش مردم... یه گوشه خیابون واستاده بودم و خشکم زده بود. انگار وارد یه کره دیگه شدهام. ترس برم داشته بود. بعد رفتم يه هتل آپارتمانرو كه ايرانيا اونجا بودن، پیدا کردم. اونجا ایرانیاییرو دیدم که دو سه ماه قبل از من رفته بودن و هنوز کار پیدا نکرده بودن. من که اونارو دیدم، بیشتر ترسیدم و گفتم خدایا هزار دلار هستی و نیستیمنه. هزار دلار اون موقع خیلی بود. حقوق یک سرهنگ اون موقع ماهانه ۴هزار تومن بود، یک صندوقدار بانک ماهی سههزار تومن و یه معلم ماهانه ۲هزار تومن میگرفت. من با خودم ۱۲۶هزار تومن برده بودم که میشد هزاردلار، یعنی حقوق چندسال یه سرهنگ.»
آن شب که «مهران» کارگران بیکار ایرانی را دید، خواب به چشمش نیامد. «هی با خودم میگفتم خدایا عجب کاری کردم. خلاصه نیمهشب شد و یه ایرانی اومد پیشم، ساعت دو نیمهشب بود. گفت میخوای بری سر کار؟ گفتم چرا نمیخوام برم؟ گفت امروز یه دلال بنگلادشی برام کار پیدا کرده، رفتم کار رو دیدم و اوکیه و روزی ۸هزار تومن یا ۸هزار ین میدن. یعنی یک روز حقوق من برابر با دو ماه حقوق یه سرهنگ تو ایران بود. فرداش با اون دلال بنگلادشی رفتیم اون کارگاه بازسازی ظرفای حلبی بود. بعد اون یهسال تو نجاری کار کردم و بعدش پشت کارگاه نجاری یه کارخونهایرو پیدا کردم که برش و خم ورقههای آلومینیوم بود. اونجا هم روزی هشتهزار تومن میگرفتم. بعدش برگشتم ایران.» او بهخاطر پدرش به ایران برگشت؛ پدرش که سکته کرده بود و طاقتش برای تحمل دوری پسر، تمام.
«جردن جنوبی» ایرانیها
حکمرانی «یاکوزاها»
آن سالها، نیمه اول دهه ۷۰، سالهای شایعه بود. ایرانیها میرفتند ژاپن کار میکردند و شایعه تهران را پر میکرد. میگفتند ایرانیها رفتهاند آنجا مردهسوزی میکنند و روزی خدا تومان درمیآورند. میگفتند جوادیهایها رفتهاند آنجا موادفروش شدهاند. میگفتند کارگرها در کفن مردههای ژاپنی ترقه میگذارند تا بترکد و ژاپنیها فکر کنند که گناهان مردهشان آمرزیده شده. میگفتند ایرانیها با یاکوزاها درمیافتند و یاکوزاها آنها را تکهتکه میکنند، با زنجیر دار میزنند، در دیوارهای سیمانی خانهها چال میکنند.
کسانی که آن سالها در ژاپن کار کردهاند و حالا برگشتهاند میگویند بیشتر از همه شایعهها، درگیری ایرانیها با یاکوزاها جدیتر بود؛ کسانی که سالهاست بهعنوان «مافیای ژاپن» در ژاپن و بقیه کشورها شناخته میشوند. یاکوزاها دست به کارهای زیادی میزنند؛ مهمترینشان پخش مواد مخدر، اسلحه و زد و خوردهای خیابانی است و مسئولان ژاپنی میگویند تعداد شناختهشده آنها در دنیا ۸۴هزار و ۷۰۰ نفر است. پیشینه یاکوزاها به قرن ۱۷ برمیگردد؛ وقتی بعد از پایان یافتن جنگ داخلی و اتحاد ژاپن توسط «شوگان تاکوگاوالیاسو» درسال ۱۶۹۳ میلادی و برنامههای او باعث تشکیل این گروه شد.
«محمدعلی صادقی»، مرد 45سالهای که ۲۰سال در ژاپن آشپزی میکرده، خاطرهها از خلافهایی که ایرانیها میکردند و درگیریهایشان با یاکوزاها دارد. او سال ۶۹ پیکانش را فروخت به ۳۰۰هزار تومان و آن را داد به یک شرکت تا او و شش نفر از هممحلهایهایش را تضمینی از «دروازه غار» به توکیو بفرستد. «محمدعلی» ۲۰سال آنجا ماند، در یک رستوران چینی کار کرد و آشپزی کرد و سالهای آخر، سرآشپز شد. او در این سالها به اندازه کافی وقت داشت کارهایی را که هموطنانش در ژاپن میکردند ببیند و ماجراهایشان را بشنود. «ایرانیایی که اومده بودن، پول نداشتن که تو هتل بخوابن، تو پارکا و سینماها و حموم سوناها میخوابیدن تا کار پیدا کنن. ما هم یه هفته علاف بودیم، تو پارک و سینما خوابیدیم تا تو یه رستوران کار پیدا کردیم با حقوق ۵۰ دلار. اما کسایی که کار نمیکردن، خلاف میکردن. دزدی میکردن از فروشگاهها و قاچاق مواد مخدر. اون موقع تلفنها کارتی بود. ایرانیا یک دستگاه از یاکوزاها میخریدن، کارتایی رو که استفاده شده بود با اون دستگاهها شارژ میکردن و میفروختن، ولی کارتا کار نمیکرد. تجارتی راه انداخته بودند. این کار ایرانیا خیلی به مخابرات اونجا ضرر زد. بعدش که مخابرات فهمید، جلوشو گرفت، کارتا رو برداشت و تلفنارو پولی کرد. ایرانیا پاسپورت و کارت اقامت که بهشون الیان کارت میگفتن هم جعل میکردن.»
دولت ژاپن توانست کلاهبرداری ایرانیها در کارتهای تلفن را کنترل کند ولی قاچاق و پخش مواد مخدر توسط بعضی از آنها را نه. «محمدعلی» میگوید ایرانیها در پخش موادمخدر از یاکوزاها هم جلو افتاده بودند: «من یه عالمه رفیق داشتم که از یاکوزاها مواد میگرفتن و پخش میکردن. یاکوزاها تو خیابون نمیایستادن به هموطناشون مواد بفروشن، میدادن به این ایرانیا تا بفروشن. اونا مواد رو تو دیسکوها و... به بچه مدرسهایا و جوونا میفروختن. خلاف این گروه از ایرانیها فقط هم موادفروشی نبود. بیشترشون از جنوب شهر اومده بودن و فکر میکردن باید تو ژاپن هم برو بیایی داشته باشن. مثلا یه جا بود به اسم محله لوپونگی که همه سفارتها هم اونجا بود و توش پر دیسکو و بار و... بود. هر دیسکویی رو هم ایرانیارو راه نمیدادن. یه بار با دو تا پسره که خلافکار بودن رفته بودیم اونجا، ما میدونستیم که اونجا مارو راه نمیدن، اینا رفتن به این محافظای سیاهپوست گفتن میخوایم بریم داخل، اونم جلوی چشم ما اسلحهشو درآورد و جفتشونو با تیر زد. ما در رفتیم و نفهمیدیم بعدش چی شد.»
او از این خاطرهها زیاد دارد: «بعد اون روز، یه بار تو تلویزیون دیدم که یه خلافکار ایرانی رو تو ماشین کشته بودن، دو تا تیر توی مخش زده بودن. تو ماشینشم مواد بود. یکی هم بود شنیدم که رفته بودن ساختمانسازی کنند، یه جنازه ایرانی رو پیدا کردن که کشته بودنش و سیمان روش ریخته بودن. سهسال پیش هم وقتی داشتم برمیگشتم ایران، تو سفارت میگفتن ۲۷ نفر ایرانی ناپدید شدن. عکساشونو زده بودن به دیوار که اگه کسی خبری ازشون داره، خبر بده. اون موقع خیلی از ایرانیا ناپدید میشدن. ژاپنیا که رحم نمیکردن بهشون، میکشتن و میانداختنشون تو دریا. ایرانیا از خلافکارا جنس میخریدن و میفروختن و پول طرف رو نمیدادن، اونا هم پیداشون میکردن و میکشتنشون.»
آنطور که «محمدعلی» میگوید خلافکارهای ایرانی فقط در توکیو نبودند. «من شنیده م که حدودهزار نفر زندانی ایرانی توی زندانای ژاپن هستن. تا ۱۵سال بهشون حبس داده ان. اونجا اگه یه گرم هم مواد از کسی بگیرن، ۱۵سال حبس داره. میگن شرایط زندوناش برای ایرانیا خوب نیست. وقتی داشتم برمیگشتم ایران، دو نفر رو آوردن تو هواپیما، دستشون رو باز کردن، بعد که باشون صحبت میکردم، میگفتن ۱۵سال حبس کشیده ن. خیلی لاغر و ضعیف شده بودن، میگفتن موقع دستگیری۱۲۰ کیلو بودن و حالا ۶۰ کیلو شده بودن. میگفتن به ما غذای درست و حسابی نمیدادن، برنج رو با جو قاطی میکردن و میدادن بخوریم.»
«مهران یعقوبی» که چهارسال در توکیو کار میکرده اما با یک نفر از افراد باند یاکوزاها دوست بوده و خاطرات خوب را با او در توکیو داشته است: «یه دوست یاکوزایی داشتم، رفت و آمد داشتیم و خونهش هم میرفتم. یه کلت داشت بالای کمدش زده بود و هرچند وقت یه بار بهم میگفت برام گلوله گیر بیار، ایرانیا هرچی بخوان بتونن اینجا گیر بیارن. یاکوزاها توکیو رو بین خودشون تقسیم کرده بودن، هرکی یه منطقه داشت برای خودش. مثلا با این دوست یاکوزایی تو منطقه خودش میرفتم رستوران، هر میزی رو که میخواست نشون میداد، هر کس که سر میز نشسته بود بدون هیچ حرفی بلند میشد و میرفت و ما مینشستیم پشت میز. همه اونارو میشناختن. چون یاکوزاها انگشتشون رو قطع میکنن و وارد سازمان میشن. با چاقو تو یه مراسم قطع میکنند و میکنن تو روغن داغ. بعضیا دو تا انگشتشون رو قطع میکنن. با اون رستوران که میرفتیم میخوردیم و میپاشیدیم و پولشرو نمیدادیم. صاحب رستوران هم هیچی نمیگفت. اگه پا رو دمشون نمیذاشتی، کاری نداشتن ولی ایرانی بود که پول موادرو بهشون نداده بود و تو صندلی پارک ونو با ۸۰ تا ضربه تکه تکه کرده بودنش. یاکوزاها بنز مشکی سوار میشن، یه آنتن هم پشتشه. وقتی میرسن به چهارراه، پلیس راهنمایی رانندگی همه رو نگه میداره تا اونا رد بشن. البته بعضی موقعا به مردم کمک هم میکنن.»
ازدواج با زنان ژاپنی، اقامت قانونی
در محله حسینآباد مهرشهر کرج، یک مغازه قنادی است که هر روز زنی با چشمهای بادامی پشت دخل آن مینشیند و با فارسی دست و پا شکستهاش به کرجیها وردنه و قالب شیرینی میفروشد. او ژاپنی نیست، چینی است. ولی رفتنش به ژاپن برای درس خواندن و رفتن «علی خدابنده»، مردی که قرعهکشی سال ۷۰ در ورزشگاه امجدیه او را برای هشتسال به ژاپن فرستاد، او را به ایران آورده. قبل از اینکه اسمش «فاطمه» بشود، «ین چو» بود. او همینطور که بین پلاستیکها و ابزارآلات مغازه شوهرش که با درآمدش از کار در ژاپن آن را خریده، گم شده است از ازدواجش با «علی» میگوید: «رفته بودم توکیو طراحی لباس بخونم، نصف روز درس میخوندم و نصف روز خیاطی میکردم تا اینکه با علی آشنا شدم و باش ازدواج کردم. الان سه تا بچه دارم و خونه دارم. از روزی که با علی ازدواج کردم، گفت حق نداری کار کنی، خودم هم نمیدونم چی شد که با یه ایرانی ازدواج کردم.» میگوید نمیداند و میخندد و بعد «علی» که «فاطمه» به او «حاجی» میگوید، وارد مغازه میشود. «علی» دیگر آن جوان ۲۵سالهای که آن روز اسمش در قرعه کشی امجدیه درآمد، نیست. ۴۹ساله است و ۱۵سال میشود با همسر چینیاش از ژاپن به ایران برگشته. او میگوید آن روزها وقتی ویزای ۳۰ماهه ایرانیها تمام میشد، غیرقانونی بودند ولی خیلی از آنها برای اینکه بتوانند در ژاپن بمانند با زنان ژاپنی ازدواج کردند. «وقتی مجرد بودم ماهانه۱۸۰۰ دلار میگرفتم، یعنی روزی هشت دلار ولی وقتی ازدواج کردم ۴هزار دلار خرج داشتم. از وقتی زن گرفتم یک قرون هم نتونستم جمع کنم یا بفرستم ایران. وقتی برگشتم ۵سال بیکار بودم، اینجارو اجاره داده بودم و روی پله مینشستم. اعصابم نمیکشید. با زنم بیرون میرفتیم، یکی میگفت افغانیه، یکی میگفت چینیه و... خب آدم ناراحت میشه دیگه. من اینجارو مخصوصا برای همسرم باز کردم تا بیاد اینجا با خانوما دوست بشه، حوصلهش سر نره.» علی و همسرش حالا به زبانهای ژاپنی، ترکی، فارسی و چینی با هم صحبت میکنند و دوسال یک بار برای دیدن خانواده «فاطمه» به چین میروند.
«محمدعلی» و «مهران» و «علی» فقط سه نفر از ۳۰۰هزار کارگر مهاجر در ژاپن بودند که آن سالها برای کسب درآمد به آنجا رفتند؛ ۳۰۰هزار نفری که گفته میشود حدود ۱۲۰هزار نفر از آنها ایرانیاند و تعداد زیادی از آنها با زنان ژاپنی ازدواج کرده و آنجا ماندهاند. درسال ۱۹۸۹، ۱۷هزار و ۵۰ ایرانی برای کار به ژاپن رفتند اما این رقم درسال ۱۹۹۰ به ۳۲هزار و ۱۲۵ نفر رسید. آنطور که مطبوعات ژاپن در آن سالها گزارش کردهاند، ۲۴هزار نفر از آنها در زمان ورود به فرودگاه ناریتای ژاپن گفتهاند که برای گردش و تماشا به ژاپن آمدهاند. درباره تعداد ایرانیانی که هنوز در ژاپن مهاجر هستند، به دلیل مهاجرتهای غیرقانونی، آمار دقیقی در دست نیست. تعداد این مهاجران حدود ۷ تا ۱۰هزار نفر تخمین زده میشود که یکپنجم سالهای اول دهه ۷۰ است.
«محمدعلی» را بعد از ۲۰سال کار در رستورانهای ژاپن و به این دلیل که مهلت ویزایش تمام شده بود، یک پلیس ژاپنی لو داد و او را به ایران فرستادند. او هنوز هم مانند همان سالها لباس میپوشد، موهای مشکی دارد و کلمههایش را در گوشه لبهایش جمع میکند و میگوید آرزو دارد باز هم به ژاپن برگردد. این فقط حرف او نیست، حرف «مهران» و «علی» هم است. «علی» میگوید: «الان من ۱۵ساله که اومده م، ساعتی نیست که ژاپن رو یادم بره ولی ایرانیا کاری کردن که آبروی ما رو که اونجا کارگری میکردیم بردن. خیلی جاها مینوشتن: ایرانی ممنوع. پشت شیشههایشان به فارسی مینوشتند که دست نزنید، چون میدونستن ایرانیا دست میزنن و بهخاطر همین به فارسی مینوشتن تا ایرانیا بتونن بخونن. ولی بازم کاش همهرو راه میدادن و ایرانیا میرفتن اونجا یکی دو ماه میموندن و برمیگشتن.»
«محمدعلی» که با پول درآمدش در ژاپن، حالا سه خانه بزرگ و یک مغازه دارد، با زنی جوان ازدواج کرده ولی خاطرات ژاپن محال است که یادش برود: «من دیگه به ژاپن عادت کرده بودم. سن بلوغ و جوونی رو اونجا گذروندم و خیلی راحت بودم. از طرف دیگه تغذیه ژاپنیا خیلی درسته. بیشتر گیاهخوارن. وقتی اونجا بودم ۲۰سال ۷۵ کیلو بودم، تو این سه سالی که برگشتم، شدم ۹۰ کیلو.» او حالا بیکار است و به قول خودش اجارهخوری میکند.
«مهران» هم که حالا موهایش جوگندمی شده و راننده آژانس است میگوید از روزی که از ژاپن برگشته، روزی نیست که به یاد ژاپن نیفتد: «یاد دوستام و کارخونههایی که کار میکردم. یاد مردم خوبش. بارها شد که لباس و دستکش و پول جا میذاشتم تو قطار و کنار خیابون و وقتی برمیگشتم هیچکس دست نزده بود.»
آنها هنوز هم مثل سالهای ۶۹ و ۷۰ یک آرزو دارند: به «جردن جنوبی» بروند، به سرزمین «آفتاب تابان»