|مهدی توکلی تبریزی|
زمستان سال 62 بود که رفقا گفتند باید بروی و او هم چمدانش را بست و آماده رفتن شد. روزی که رفت دروس را با تمام خاطراتش پشت سر گذاشت. دروس را با خانه باغهایش، با درختان سرسبزش، با جویها و قناتهای پرآبش و تمام کودکیهایش، همه و همه را جا گذاشت و رفت. پدر میگفت: «بمان. اما او خیلی وقت بود آماده رفتن بود...» بزرگ حالا برگشته است. دیگر خبری از آن خانه باغها نیست، اما خانه پدری همچنان پابرجا مانده است. او برگشته است و میخواهد بماند و خانه پدری را حفظ کند. میخواهد تمام خاطرات کودکیاش را در گوشه گوشه خانه پدری زنده کند. میخواهد شمعدانیهای مادر را خودش آب دهد و دست پدر را بگیرد و باهم بروند زیر سایه درخت نارون بنشینند...
جمشیدیه
پیرمرد صبح زود از خانه بیرون میزند و عصازنان سربالایی جمشیدیه را پیاده گز میکند. هرچند قدم میایستد یا روی جدول سیمانی کنار خیابان مینشیند تا نفسی تازه کند و بعد دوباره به راهش ادامه میدهد. شمیران سالهاست که دیگر مانند سابق با کوچه باغهایش دلبری نمیکند. خانه باغها یکی بعد از دیگری ویران شده و به جایشان برجها سبز میشوند. بارها شکوه و شکایت پیرمرد را شنیده بودم که میگفت: «خدا بگم چی کار کنه این بساز و بفروشها رو که از زمونی که پاشون به شمرون وا شد همه چی رو خراب کردن. آرامش و سکوت و سرسبزی رو ازمون گرفتن...» پیرمرد همانطور که بالا میرود یاد سالهای دور میافتد که همراه با همسرش تاجالملوک خانم پا به پای هم و دست در دست هم به کوه و کمر میزدند. اما حالا او هم خیلی وقت است که رفته و پیرمرد مانده و عصایش...