روایت اول؛ زن 36ساله با 15سال کارتنخوابی، اعتیاد و حبس
رد اعتیاد روی صورتش حک شده، روی چشمانش، دندانهایش. آن خطهای عمیق کنار لب، آن چشمهای به گود نشسته، حتی حرف زدنش هم نشانههای اعتیاد دارد. 15سال هروئین، کرک و تریاک کشیده. صورتش به 36سالهها نمیماند. سالهای بیشتری گذرانده، از رنج دوری خانواده و دخترش که حالا 15 سالی میشود او را ندیده. برای یک هفته به تهران آمد، اما آن یک هفته شد 15 سال. دست به هر کاری زده، قاچاق مواد مخدر، کارتنخوابی، دزدی. چند باری زندان رفته، ماموران کمپهای ترک اعتیاد خوب میشناسندش. از آنها زیاد کتک خورده. آنقدر تزریق کرده که حالا هپاتیت C گرفته. درد زیاد دارد، زنی که در 11سالگی ازدواج کرد و تا 15سالگی دو ازدواج ناموفق را در زندگیاش ثبت کرد. لاله از رنجهایش میگوید: «11سالم بود که شوهرم دادن، ازدواج اجباری بود، 12سالگی طلاق گرفتم. 13 سالم که شد دوباره شوهرم دادن به یه مرد معتاد. هر شب تریاک میکشید، بچهدار شده بودم، دخترم یکساله بود. یک روز همسرم که تریاک گیرش نیومده بود با هرویین خونه اومد، دیدم راحت کشید، گفتم همین؟ گفت آره. منم کشیدم. خوشم اومد. یک بار شد، هر شب. از اون موقع پابهپای همسرم میکشیدم. شوهرم وضعش خوب نبود، ضایعات خرید و فروش میکرد، یه وقتی دیگه مجبور به موادفروشی شد، مواد میآورد خونه، من براش میفروختم، خونه ما شده بود محل فروش. بعد از یه مدت، دستش رو شد، افتاد زندان. مادرشوهرم بچهمو ازم گرفت. تا اون موقع پدر و برادرم فوت کرده بودن، خواهرم یه مدت خرجمو داد. یه روز یکی از دوستام که دزد بود، به من گفت بیا بریم تهران، یه مدت خلاف کنیم با پول برگردیم. منم قبول کردم، برای یک هفته اومدم، حالا 15ساله تهرانم.» همه اینها را راحت میگوید، بدون ترس از قضاوت. دیگر برایش فرقی نمیکند: «دوستم جیببر بود، از خونهشون فرار کرده بود، شب اول جایی نداشتیم، نوه خالهام که تهران بود، برام تو پامنار اتاقی گرفت، با اون شبها میرفتیم دزدی. ضبط ماشین میدزدیدیم. یه عالمه ضبطو 30هزار تومن میفروختیم. بعد کمکم به 80 تومن هم رسید، پولشو میدادیم هروئین. یه بار تو همون گیر و دار دزدی، منو گرفتن. افتادم زندان. سه ماه اوین بودم. وقتی آزاد شدم، دیگه روم نشد، برگردم شهرمون. شوهرم حکم زندانش تموم شده بود، اما هیچ خبری ازشون نداشتم.» این اولین تجربه زندان رفتن لاله بود. یک بار دیگر هم به خاطر موادفروشی زندان رفت، این بار 13ماه: «دیگه خلافکار شده بودم، وقتی از زندان اومدم بیرون صاحبخونه اثاثمو فروخته بود، از اون موقع کارتنخواب شدم، 21سالم بود، پارک شهر میرفتم، هر روز از دست مامورا کتک میخوردم، آخر مجبور شدم تیپ پسرونه بزنم. همه فکر میکردن دوجنسهام. یکسال کارتن خواب بودم. تو تمام این مدت جرأت نمیکردم برگردم شهرم. چون به قیمت جونم تموم میشد، قبلا یه بار پسرعموم میخواست منو با اسلحه بکشه، اونم به خاطر اینکه میخواست بدونه پول مواد و از کجا میارم. اون دوستمم که دزد بود وقتی برگشت شهرمون، برادرش کشتش.» همان موقعها بود که لاله با زنی آشنا شد که خانهای در دروازه غار داشت، برایش کارگری میکرد، همان موادفروشی. خانه پر بود از اتاقهای کوچک و کارگرانی که هر یک در اتاقکی خزیده بودند، با کمترین امکانات. آنها هرچه درمیآوردند، مصرف میکردند: «2، 3 سالی اونجا بودم، با اینکه پول خوبی تو این کار بود، اما همشو میکشیدم، اونقدری که برای داشتن لباس، مجبور میشدم دزدی کنم. روزی یکمیلیون تومان درآمد من بود، دو، سهمیلیون هم میدادم به صاحب کارم. مثلا از تهران تا کرج، یکمیلیون تومن حق پا میگرفتم، اما اگه دستگیرمیشدم، همه چیزو باید گردن میگرفتم و اسم کسیو نمیآوردم.» یکی از همان روزها بود که لاله برای چندمین بار دستگیر شد، این بار سه ماه. وقتی از زندان بیرون آمدم، دیگر معتاد معتاد شده بودم: «تو زندان هم فروشنده مواد بودم، اونجا هرویین و تریاک راحتتر گیر میاومد، وقتی اومدم بیرون، دیگه خسته شده بودم، تصمیم گرفتم هرویین رو بذارم کنار، تریاک رو جایگزین کردم، دوباره یه اتاقی گرفتم و اونجا شد محلی برای فروش مواد. همینطور ادامه دادم تاسال 89. اون موقع رفتم کمپ بومهن. اونجا خیلی زجر کشیدم، ترک خیلی سخت بود، شیشه زده بود به اعصابم و تریاک به استخوانم. اما هرطور شده، ترک کردم.» حالا 4سال و یک ماه و 23 روز است که دیگر مصرف نکرده، به جایش اما گرفتار انواع بیماریها شده، کلیه و ریهاش عفونت کرده، این اواخر هم پزشکان تشخیص دادهاند، هپاتیت C دارد. لاله دستمال میفروشد، سر چهارراه نیایش. اتاقی در مولوی اجاره کرده. دخل و خرجش جور نیست: «همه بدبختیهای من از وقتی شروع شد که از خونه پدرم اومدم بیروم. الان وقتی فکر میکنم، آینده خوبی برای خودم نمیبینم.» دلش برای خانوادهاش تنگ است، برای دخترش که حالا نوجوان شده، به دور از مادر: «حتی نمیتونم برم طلاقنامهام یا گواهی فوت پدر و مادرمو بگیرم. میترسم.»
روایت دوم؛ از خانهداری تا 4سال کارتنخوابی در دروازه غار
شبیه هر زن معمولی دیگر است، مثل زنان خانهدار، همانها که خود را آراسته میکنند، موهایشان رنگ دارد، ابروهایشان مرتب است، رژ لب ملایمی دارند، ناخنهایشان لاک دارد. مژده مانند هر زن دیگری است، مثل همانها که در خیابان، مشغول خرید میوه و سبزی هستند، یا آنها که جلوی در مدرسه منتظر بیرون آمدن دختر یا پسرشان هستند. مثل همه زنان شهر. مرتب است. 44سال دارد، شناسنامهاش اما چیز دیگری نشان میدهد، سهسال بزرگش کردند، آن موقع که 15سالش بود و میخواستند شوهرش دهند. عینک دارد، صورتش را زیباتر کرده، حرف که میزند دندانهایش نمایان میشود، چندتایی از آنها ریخته. اما ظاهرش خوب است. نه شبیه زنانی است که به کراک، شیشه، هرویین و تریاک اعتیاد دارند، نه حتی زنانی که 4سال در پارک زندگی کرده، درد و رنج کشیده، بیخانمان بودهاند. مژده شبیه هیچکدام از آنها نیست. اما همه اینها را تجربه کرده: «32 سالم بود که برای بار اول مصرف کردم، اون موقع با سه فرزند از همسرم جدا شده بودم، ناآروم بودم، شبها خواب نداشتم، خواهر و برادرم گاهگداری تریاک میکشیدن، من نمیدونستم تریاک چیه، فکر میکردم مثل مُسکنه، میخورم آروم میشم و هر وقت که بخوام دیگه نمیخورم. نخستینبار خواهرم از من خواست بکشم تا آروم شم، منم کشیدم، آروم شدم، شب راحت خوابیدم. اون موقع این آرامش برای من لذتبخش بود. کمکم عادتم شد. از چند هفته یک بار، شد پنجشنبه هر هفته.» مژده تکنسین جراح بود، درآمدش خوب بود، بدبختیهایش اما از وقتی شروع شد که با یک قاچاقچی آشنا شد: «با مردی آشنا شده بودم، منو صیغه کرد و با هم زندگی کردیم، بچههارو هم آوردم پیش خودم. همسرم وقتی شرایط زندگی ما را دید، اون هم پای کار اومد، اون موقع نمیدونستم که خلافکاره، بعدها فهمیدم موادفروشی میکنه. کمکم با هم وابسته مواد شدیم. شدیم همبازی! پدرم همان موقع میگفت داری با دُم شیر بازی میکنی، من اما اعتنایی نمیکردم، خیلی به همسرم علاقه داشتم، اول تریاک میکشیدیم، بعد شیشه آورد. گفتند شیشه مورفین نداره، اعتیاد نداره، با یک سوت شروع کردیم، لذتش را که میبردیم، دیگه یک سوت کفایت نمیکرد، یکی دیگه میکشیدیم. وقتی به خودم اومدم دیدم همسرم به شدت وابسته شده. درآمدش خوب بود، هرویین میفروخت، کمکم کارمو گذاشتم کنار، دیگه به شیشه عادت کرده بودیم، اما اون حس قشنگو به ما نمیداد، واسه همین هم در کنارش تریاک میکشیدیم، کمخواب شده بودیم، اینها اثرات شیشه بود، با سرم و آمپول تقویتی آروم میشدیم، وقتی مصرف میکردیم، سه تا چهار روز بیخوابمون میکرد، اول خیلی لذت داشت، اما بعد اذیتم میکرد.» شیشه عفونت میآورد، تحرک را چندبرابر میکند، بیاشتهایی میآورد. دندانها را خرد و پوست را تخریب میکند، حال را هم خراب. مژده همه اینها را تجربه کرده. عینکش را جابهجا میکند و ادامه میدهد: «وقتی میکشیدیم، تحرکم زیاد میشد، میل جنسیمون بالا میرفت، خیلی همسرمو دوس داشتم، وابستگی من بیشتر از اینکه به مواد باشه، به اون بود.» چندسال بعد، کرک هم به دایره «کشیدن»ها باز شد. شیشه دیگر جواب نمیداد، حساش را ارضا نمیکرد: «یه وقتی شد که دیگه شیشه روی اعصابم بود، کراک را جایگزین کردم. تو 12سالی که اعتیاد داشتم، شیشه پای ثابت بود، اما تریاک و کراک و بعد هم هرویین اضافه شد. میگفتن کراک بو نداره، مثل تریاک نیست، ما هم خوشحال شدیم که بساط منقل و اینها جمع میشه. به جایی رسیده بودم که اول شیشه میکشیدم، بعد تریاک و کراک رو هم روش. شیشه گرون بود، از خارج میآوردن، اینجا آشپزخونه نداشتیم، اما برامون مصرفش خیلی جالب بود، هر جا میرفتیم باید با خودمون میبردیم، اصلا شده بود دلیل مسافرتها و بیرون رفتنهایمان.»
زنی که تا قبل از اعتیاد، تنها خانهداری کرده، مسیری غیراز مسیر مدرسه فرزندش نمیشناخته، هیچ کجا نرفته، حالا کارتنخوابی را با مغز و استخوانش لمس کرده: «9سال در خانه مصرف داشتم، بچههایم کمکم رفتند پیش پدرشان، منم خوشحال از این وضعیت، دیگه رها شده بودم، چندسال بعدش شوهرم افتاد زندان، مجبور شدم خونه رو تحویل بدم، رفتم تو شاپور دو تا اتاق گرفتم، یک بار که شوهرم اومد پیشم، صاحبخونه پولم را داد و گفت برو. ما هم رفتیم خونه مادرشوهرم. همسرم دوباره افتاد زندان، وسایل خونهرو میفروختم تا خرج مصرف دربیاد. آخر هم برادرشوهرم منو از خونه انداخت بیرون و اون شب اولین شب کارتنخوابی من بود.» مژده، بغضاش میترکد، برمیگردد به 4سال قبل. باورش نمیشد اینهمه رنج و بدبختی سرش آمده. « 4سال پیش، جلوی وزارت کار خوابیدم. روز بعد رفتم پارک خزانه بعد پارک دروازه غار و همینطور از این پارک به اون پارک میرفتم. یک روز برادرم که فهمید کارتنخوابی میکنم، وسط پارک با قمه به من حمله کرد، سرمو شکافت. از اون شب رفتم یه پارک دیگه. هر چه داشتم و نداشتم فروختم و مواد خریدم. بعد کمکم موادفروشی میکردم، روزگار سختی بود، واقعا وحشتناک بود.» اینجا دیگر اشکهایش جاری میشود. یاد روزهای سخت که میافتد، یادش که میآید چطور از یک زن خانهدار تبدیل به زنی کارتنخواب شده، رنجش میدهد: «کمکم ترسهام رفت کنار، روم به اجتماع باز شد. لاتی حرف زدن، لاتی راه رفتن، خفتگیری و... اون موقع مواد میفروختم، روزی 5گرم هرویین میفروختم، گرمی 9هزار تومان بود، خردش که میکردیم میشد 30هزار تومان. دیگه شدم قدیمی میدون غار، 3، 4 سالی اونجا بودم، یک روز دیگه خسته شدم، تو آینه خودمو میدیدم دلم به حال خودم میسوخت، رفتم برای ترک، هروئینو با متادون جایگزین کردم، سه بار کمپ ترک اعتیاد چیتگر رفتم، یه بارم کمپ بومهن.» مژده حالا یکسال و 5ماه و 21 روز است که ترک کرده. مسئول سالن مددجوهای یکی از موسسههای خیریه است: «وقتی به گذشته فکر میکنم احساس ترحم به خودم میکنم، احساس ترس دارم. خودم را در هر معتادی میبینم، من خسته شده بودم، واقعا باید از مواد خسته شد تا بشه ترکش کرد، دیگه به بنبست رسیده بودم، دیگه چیزی برای من نداشت. همه راهها را رفته بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم.»