فیض شریفی شاعر و پژوهشگر ادبی
شعرهای مجموعه فعلاً بدون نام در رشد و گسترش خود، ابعاد اسطوره را در لحن و زبان و سبک شعری شکل داده، کشف ظرفیتهای دیگری در حوزه زبان را باعث شده است.کریمی، دارای تفکر اسطورهای است. این عمدهترین و مسلطترین شیوه اوست و به قول بارت، اسطوره
گفتار اوست.
در شعرهای این مجموعه، هنجارگریزی زمانی تبدیل به زبان معیار شده است. اشعار صفحههای ۲، ۳، ۱۳، ۱۴، ۱۶، ۱۷، و ۱۸ برشی زمانی و خطی و ممتد به وجود آورده و در میانه زمان ایستاده، به گونهای که بخشی از زمان بیابتدا و ازلی پشت سر اوست و بخشی مقابل او. او سفری چرخهای یا دورانی را آغاز میکند: «این سوگ سیاووشان نیست/ هلهلهای عقیم است/ در دوراهیهای گلو/ به سوگندان مؤکد/ و عبور از وَرِ گرم/ من سیاووشم به آتش عذاب/ دخت زیبایهاماوران ...» (ص ۵۹). شاعر به اسطورهای فارسی اشارت دارد و خود را سیاوش میداند. اما آخر شاهنامه خوش نیست چون پس از این همه سال، این همه هلهله، محبوب او که از مقابل میآید، دیر به داد سیاوشِ زمانهاش رسیده است؛ دیر به داد آن بخش آنیمای شاعر
رسیده است.
کریمی تعمد دارد جوانب اسطورهای کلامش را ارتقاء دهد و زبان را به خاستگاه اصلیاش برگرداند. این لحن تغزلی، حق به جانب، گاهی سرزنشگر و سرشار از اندوه و مرثیههای نوستالژیک است: او خود را در شعری با البیاتی، شاعر بزرگ عرب، مقایسه کرده، با زبانی تغزلی و تحسرانگیز میگوید: «البیاتی!/ امیر کامهزار و یکم را هم گرفته است/ و شهرزاد/ در ظهر بازار بغداد/ اشعار عاشقانه تو را زمزمه میکند» (ص ۳۶).
کاربرد واژگان و ترکیبهای تصویری در هماهنگی با محور اسطورهای داستان پیش رفته است. کریمی درصدد برکشیدن مقام خدایگانی خود نیست. فرامن در اسلوب بیانی شاعر، معشوق است. او معشوق را پیامبرگونه میستاید: «تأویل اسطورههای مادینه/ خدای آب/ خدای روشنایی/ خدای برکه در شب مهتاب/ تو/ تأویل رمزهای مقدس...» (ص ۶۳ و ۶۴).
گاهی این زبان یا لحن اسطورهای اشارتی دارد به واقعهای که شاعر با ساختارشکنی اسطورهای یا اسطورهزدایی، اسطورهای دیگر خلق کرده است: «دو حجم مساوی از امتداد تراش سنگ/ از جنس عاج/ و تجربهای دوگانه از مکیدن نور/ و بیرون آمدن ناقهای به اشارت دست/ این معجزه توست/ وقتی که من عاشق میشوم ...» (ص ۳۷). گویا معجزه شاعر، تولد زن است که در پیوند با واقعه اسطورهای دیگر، کاملن ظهور میکند: «هر دو امتداد تراش سنگ را/ به مرمر شانهها/ به مکیدن نور/ و حضور یکپارچه ماه/ بعد از اشارتی به شقالقمر ...» (ص ۳۸). و باز ادغام اسطورهای دیگر در پیوند با اسطورههای پیشین: «و دستی که در موهات میبری و بیرون میآوری به ید بیضا/ و این دو پاره من است که دستهات را میخواهد/ به تمامی نور/ به وقت تجلی که تحمل طور/ و چشمهای سیاهت که باطلالسحر است ...» (ص ۳۹).
کریمی با واکنشهای حیرتآور کلامی و با انواع روایتها از زن حرف میزند. با زبانی که ترکیبی است از سه زبان: ساده نوشتاری امروزی با جوانههایی از آرکائیسم، عاطفی محاورهای و کهن. مداوم و بیوقفه از حضور جاری زنی حرف میزند که در خواب و بیداری و در نوشتار بر او نازل میشود.
همان هنگام که شاعر آدرس از زنی زمینی میدهد، او را پرو بال میدهد و زمانی که تصویری آسمانی به او میدهد، گویا هیچگاه این معشوق جلوهای زمینی نداشته است: «من به سحر چشمهات ایمان دارم/ و اژدهایی که در نواحی نگاه خفته است/ این صرفن یک شناخت تاریخیست/ از شیطنتهایهاجر/ از گونههای سوفیا لورن/ و لانه کبوتری/ به شاخه شاخه زیتون/ در چشمهای تو/ چشمهای تو از دنیای افسانهها میآیند ...» (ص ۸۲).
افسانهها و اساطیر میآیند و راوی هیچوقت قهرمان داستان معشوق نبوده است: «و چشمهای تو در داستانی جدید/ من هیچگاه قهرمان داستان تو نبودم/ حالا از سر روایت کن/ یکی بود/ یکی نبود/ دو تا چشم زیتونی بود/ دو تا طره خرمایی/ ... و این قصه که قهرمان خودش را دارد/ مثه یه کوه بلند .../ مثه یه خواب کوتاه .../ یه مرد بود .../ یه مرد ...» (ص ۸۵). این از شگردهای کریمی است که با تکنیکهای جدید، با هموارکردن زبان و رام کردن لحنهای متفاوت در متن، از زیتون و خرما میگوید، از زنی حرف میزند و ترانه فیلم رضا موتوری. او با صدای زن رفته است.
پایان قصه هم همین است و آخرین شعر که راوی باز میخواهد از سر بنویسد و نقشی از دو غزال زیر پیشانی بکشد و صدفهای میان دو عقیق و چاکی جوان برای گریبانی تنگ. راوی نمیخواهد بمیرد، کنار کتیبهای از سنگهای قیمتی که پیر نمیشود و نمیمیرد: «این قصه دیگریست/ حکایت دستهام روی کتیبه دستهات/ حکایت لب هم روی کتیبه لبهات/ و انحنای استخوانهام/ بر زنانگی مکتوب تو تا ابد/ و این کار آسانی نیست/ که من پیر باشم/ و تو در تمام طول داستان جوان بمانی» (ص ۸۷).
معشوق در بیشتر اشعار کریمی حضوری درونی شده و جدی دارد. معشوقی که روی کتیبه هست، در دل راوی هست، روی کوزه نقش بسته، گل کبود در دستش هست، زنی است که در مینیاتور خیام دیده میشود، در اشعار مولانا هم دیده میشود.
این زن اثیری مساوی است با اعتقادات کهن ما که ریشههای هندی، قرآنی، اوستایی و تاریخی دارد؛ هی میرود به نوستالژیا و برمیگردد. آدم از این زن خاطره و حافظه دارد. گذشته زیبایی دارد. میشود بر رگ و عصب او هنوز دست کشید.بلوغ داغی دارد. این زن یک بخش رمانتیک و روحانی دارد و بخشی که عذابت میدهد. شاعر با بخش زیبا و زشتش کنار میآید. او این زن را نمیکُشد. او این زن را مثل شراب توی تاقچه میگذارد، روی کتیبه میکِشد و نقدش میکند. آنچه را که از این زن یا فرهنگ و گذشته به دردش میخورد، در زندگی امروزش به کار میبرد. آنچه به دردش نمیخورد، خاک نمیکند چون میداند دوباره سر بلند میکند. زنی یا محبوبی زمینی، عشقی افلاتونی، اروتیسم (هماهنگی ذهن و قلب و جسم) و عشق کمرنگِ سیاسی، اینها همه مثل فرهنگ ایران در هم ادغام شدهاند و زن نماد این همه هست و نیست.
جهان هستیشناسانه کریمی، جهانی سیال و پیوسته متغیر است که شخصیتها و عناصر آن مدام در حرکتی آونگوار به ضد خود مسخ میشوند. این ساختار و مدل هنری دیگرگونه است و بازتاب خشاخش پردلهره آونگی است که هیچگاه بر یکی از دو قطب خیر و شر آرام نمیگیرد و گشادهدستی ناپرهیزکارانهای نیست اگر بگویم بهترین دفتر شعر امروز این دو دهه است که جهان کهن و معاصر را در خود میگوارد اما راوی امروزین کهن الگوی شک و جستوجو باقی میماند.