مهدی سلطانیسروستانی بازیگر و استاد تئاتر دانشگاه تهران
بهعنوان یک فرد از افراد جامعه خود، از دورهای به بعد برای زندگیام هدف مشخصی داشتم. تواناییهای خودم را شناختم و گفتم: حالا با نظر به پتانسیلی که دارم تا کجا میتوانم پیش بروم؟ راهم و مسیرم را مشخص کردم و ثابت قدم در همان راه پیش رفتم. منظورم در اینجا کاربرد واژه هدف در معنای ماکیاولیستی آن نیست. نمیخواهم هر چیزی را ابزار راه خود قرار دهم تا به هر قیمتی شده به هدفم برسم.(آنگونه که میدانید تفکر ماکیاولیستی میگوید هدف وسیله را توجیه میکند). درحالیکه گاهی خود مسیر، هدف به حساب میآید چرا اینجا سخن بر سر سیرت است. برای من نیز خود مسیر، بهعنوان هدف، رخنمایی کرد. در نظر بیاورید ثروتمندانی که کشتیهای تفریحی را اجاره میکنند. آنها با این کار یک ماه روی آب هستند تا از یک کشور به کشور دیگری بروند. همان ثروتمندان قطعا میتوانستند بلیت هواپیما بخرند و یک ساعته آن کشور را طی کنند اما برایشان رسیدن به آن کشور خاص مهم نبود، مسیر رسیدن مهم بود. باید ببینیم واقعا از زندگی چه میخواهیم؟ من دنبال آرامش و خوشبختی بودم. خوشبختی من در اکنون شکل میگیرد. بنابراین در گذشته و آینده دنبال آن نیستم و جستوجویش نمیکنم! زیرا دوست دارم درحال زندگی کنم. برای این حرف و به تبع آن این عقیده، دلایلی دارم. آینده به وجود نیامده و در به وجود آمدنش نیز هیچ قطعیتی وجود ندارد؛ و گذشته هم تمام شد و رفت. بنابراین در هر لحظه سعی و تلاش خودم را انجام دادم تا به بهترین وجه کار، تلاش و زندگی کنم. اما نحوه مواجهه من با این قضیه آنگونه نبوده که بیش از حد تلاش کنم. تلاش بیش از حد قضیه را آنچنان که انتظار داریم، تغییر نمیدهد.
شخصا اعتقاد عجیبی به مفهوم «قسمت» دارم. معتقدم اگر چیزی مال شما باشد، قطعا به آن خواهید رسید. فقط کافی است خودتان را در جاده قرار دهید و مسیر را طی کنید. معتقدم نیازی نیست به هر قیمتی سریع حرکت کنید تا برسید. اگر سریع حرکت کنید، احتمال تصادف را بالا بردهاید. به قسمت اعتقاد شدیدی دارم و میگویم این هدف یا مال من هست یا نیست. من تلاش خودم را در حد معقول انجام میدهم تا به آن برسم. اگر رسیدم، مال من است اما اگر نرسیدم یعنی مال من نیست و قرار است چیز بهتری مال من شود. این خوشبینی را تا آنجا که یادم میآید در همه لحظات زندگیام با خود به همراه داشتهام. بنابراین از نظر من شناخت پتانسیل، امید و مشخصبودن هدف سه رکن اصلی طی کردن مسیری هستند که درباره آن
صحبت کردم.
شاید اغراق به نظر بیاید اما همانطور که جراحی قلب نیاز به تخصص و دانش دارد، جراحی روح انسان هم نیاز به تخصص و دانش دارد. بهنظر من بازیگری را میتوان جراحی روح و روان آدمیان دانست. دانش باعث میشود بازیگر به فنون و تکنیک بازیگری آگاهی داشته باشد. اگر تکنیک و فنون را از هر رشتهای بگیریم، چیزی که ایجاد میشود دیگر قابل اعتماد نیست، حتی اگر هدف ساخت میز و صندلی باشد! اگر دانش ساختن و علم نجاری وجود نداشته باشد، صندلی ممکن است در وهله اول زیبا به نظر بیاید اما هیچ کارآیی ندارد و با نشستن روی آن، از هم خواهد پاشید. بنابراین دانش در کار بازیگری یا به بیان بهتر در هنر بازیگری نباید سرسری گرفته شود. سعی من هم همین بوده زیرا میدانم کار حساسی در بین است. از این رو همواره سعی کردهام به دانش بازیگری خودم اضافه کنم و الان هم اینگونه است. از نگاه من هنر و دانش سقف ندارند. شما هرچقدر جلو بروید باز هم جا برای پیشرفت هست. پس این بحث ما در مورد دانش بود اما قضیه به همین جا ختم نمیشود چون صحبت صرفا بر سر دانش نیست. اگر بپذیریم بازیگر، هنرمند است، باید بدانیم یک بازیگر نیاز به خلاقیت و جهانبینی دارد. بنابراین فردی که به حرفه بازیگری مشغول است اگر از این دو عنصر بیبهره باشد، آنچه بهعنوان محصول ارایه میدهد ممکن است در ابتدای امر جذاب به نظر برسد، اما هیچ وقت تاثیرگذار و ماندگار نخواهد بود. هنر را نمیشود در دانشگاهها آموزش داد زیرا بخش زیادی از آن به محتوا برمیگردد. فرم همان دانش بازیگری است اما محتوا اکتسابی نیست. من هنرمند باید استعداد درک پیرامون خود را داشته باشم، بنابراین یک هنرمند برای اینکه بتواند جهانبینی خود را تکمیل کند نیاز به خیلی چیزها دارد. درک دقیق، نگاه درست و تجربیاتی که در زیر و بم زندگی خود همواره با آنها روبهرو بوده است. این عوامل جهانبینی شخص را نشان میدهد.
تا آنجا که از درونم خبر دارم احساس خوشبختی میکنم و به نظرم معنی خوشبختی این نیست که همه چیز فراهم باشد یا حالا که دارم ادعا میکنم فرد خوشبختی هستم، لزوما همه چیز برایم فراهم است. بهنظر من معنای خوشبختی سازگاری با واقعیتهاست. تعریف من از خوشبختی و بدبختی این است: انسانهای خوشبخت انسانهایی هستند که توانایی این را دارند که خودشان را با وقایع پیرامونشان وفق دهند. در آن سوی این تقسیمبندی، انسانهای بدبخت، کسانی هستند که نمیتوانند خودشان را با همان وقایع (که فرد خوشبخت میتواند خود را با آنها هماهنگ کند) هماهنگ کنند؛ بنابراین سازگاری با واقعیت و فقدان سازگاری، باعث تحقق این دو مفهوم است.