ویکتوریا مری سکویلوست در خانوادهای اشرافی در انگلیس به دنیا آمد. او بعدها شاعر، نویسنده و روزنامهنگاری شد که به همراه همسرش سر هارولد نیکلسون در سال 1926 میلادی برابر با 1304 خورشیدی به ایران آمد و برخی شهرهای ایران همچون تهران، اصفهان و قم را از نزدیک دید. انگیزه او در میان دیگر جهانگردان تاریخی که به ایران آمدهاند به گونهای متفاوت است، به ویژه که وی نویسنده و رماننویس به شمار میآمد و دغدغههای او نه ماموریت دیپلماتیک، نه نظامی و نه اقتصادی بود. همین دغدغههای شخصی و بیان ویژه، ادیبانه و هنرمندانه وی را در جایجای سفرنامهاش «مسافر تهران» میتوان به تماشا نشست. او دوست نزدیک نویسنده مشهور، ویرجینا ولف بوده، از جنبههایی بسیار به ویژه در نگارش، از او تاثیر پذیرفته است. سکویلوست، برگرفته از همین نگرش ادبی، سفرنامهای از دیگران متفاوت نگاشته است؛ روایتی بسیار خواندنی و جذاب. او که به تهران هم سفری داشته، پایتخت ایران را در سال پایانی حکومت قاجار و در آغازِ روی کارآمدن دولت پهلوی اول، شهری بیجاذبه توصیف کرده است. او درباره بازارهای پایتخت چنین نوشته است «خود تهران از بازارهایش که بگذریم، هیچ جاذبهای ندارد. شهری است زننده، پر از کوچههای بد و انباشته از زباله و سگهای ولگرد. درشکههای بدریخت که اسبهای بدبختی به آنها بسته شده، چند ساختمان با ادعای زیادی و خانههای فلکزدهای که به نظر میرسد هر لحظهای فرومیریزند. اما همین که از شهر بیرون میروید همه چیز عوض میشود. از یکسو شهر تهران درون حصار گلیاش زندانی شده و حومهای بر آن افزوده نشده که شهر را گسترش دهد. شهر است و بیرون آن ده یا طبیعت. از سوی دیگر شهر آنچنان در پستی قرار دارد که از دور به سختی دیده میشود. همچون تکه بزرگی از سبزه به چشم میآید با سجافی از دوده آبیرنگ. من آن را شهر میخوانم اما تهران یک ده بزرگ است». دیدگاه شاعرانه او در تشبیه بازارهای تهران با درخششی از نور خورشید، او را به یاد تابلوهای رامبرانت، نقاش پرآوازه اروپایی میاندازد «بازارها با سقف طاقی پوشیدهاند و در سایه روشنی فرورفتهاند که پرتو خورشید آن را با سایه روشن تابلوهای رامبرانت نقاش برجسته هلندی همانند میکند. به هیچ تردید درازی آنها به کیلومترها میرسد. در دو کناره آنها دکههای کوچکی ردیف شدهاند که بعضی از آنها دکه هم نیستند بلکه طبقهای سادهای هستند. آنقدر کوچکند که نتوان گفت کدامیک از دیگری بزرگتر است اما توان گفت که کدامیک کوچکتر از دیگری است. کوچکترین آنها به اندازه یکی جارختی است. بازارهای دیگری هست برای رستههای مشاغل و کالاهای گوناگون، از جمله بازار چرمسازها که بسیار آرام ولی پرکار و پرآب و رنگ است. بر این دالان پیچ درپیچ طاقی، سقف تاریکی است که فرمان میراند. تاریکی خاصی که ناگهان پرتو نور آن را میشکافد. از سوراخهای گردی که در سقف بازار است، نور خورشید، لکههای دایره شکل بر کف بازار مینشاند. همه این تاریکی واقعی نیست، احساس تاریکی هم بر تاریکی میافزاید. از میان همه اینها من دکههای قهوهای رنگ بذرفروشها را ترجیح میدهم که اسلوب ... ساده و هماهنگ دارند. ترازوهای مسی آنها در کپههای بزرگ دانهها و بذرها میدرخشند. مشرقزمین هرگز رنگهای تابناک را به یاد من نمیآورد، بلکه همیشه رنگ قهوهای را. خاک، پوست مردم و رنگی که هوا بر اشیا میاندازد قهوهای هستند».