الناز محمدی| یک خشخش عجیب و بعد زنی که با صدایی نه چندان نرم، نه چندان خشن از آن طرف خط تلفن میگوید: «تماسگیرنده زندانی میباشد.» «تماسگیرنده» حمیدِ کمشنوا و تقریبا لال است از «رجاییشهر»؛ «تماسگیرنده» مهسا 20 ساله است از «قرچک»؛ با صداهایی بریده بریده و خسته، از پشت دیوارهای زندانی که روزها میگذرد و روز از پشتشان پیدا نیست.
«حمید دوستحسینی» را 12سال پیش به زندان بردند به جرم قتل یکی از بچهمحلهایش و «مهسا» را دو سال پیش، بعد از آنکه مردی را با چاقو کشت که «میخواست به او تعرض کند.» هر دوشان وقتی که اسمشان را «قاتل» گذاشتند، هنوز 18سال نداشتند؛ «حمید» تازه 15 سالش را تمام کرده بود و «مهسا» چند روز دیگر اگر میگذشت، 18 ساله میشد. حالا هر دوی آنها نیستند؛ زندان شده خانه و کاشانهشان و قاضی به آنها گفته اعدام نمیشوند؛ برای «حمید» بعد از 12سال کمیسیون پزشکی تشکیل دادهاند و مشکل اعصاب و روانش ثابت شده و «مهسا» این طور که پیداست، مشمول ماده 91 قانون جدید مجازات اسلامی که قتلیهای زیر 18سال را شامل تخفیف میکند، شده و حکم قصاص برایش صادر نمیشود. فقط و فقط اما حالا یک شرط هست برای برگشتنشان به خانه، برای دیداری دوباره با خانواده، برای شروع کردن زندگی دوباره: «دیه کامل مقتول را بپردازند.»
و «حمید» و «مهسا»، آنها که هر چند وقت یکبار با تلفنهای کارتی گوشه سالنهای زندان به خبرنگار تازهآشنايشان زنگ میزنند، میگویند، پول ندارند که «نه پدر و مادر و نه هفت جد و آباءشان نمیتوانند 190میلیون تومان پول جور کنند تا آنها را از زندان بیرون بیاورند.» که «دلشان پر از شوق است از وقتی شنیدهاند طناب دار و بالا کشیدنی در کار نیست دیگر» که «دلشان آشوب میشود وقتی یادشان میافتد: ما کجا و 190میلیون کجا؟» که «کاش چند نفر قصهشان را بشنوند و کاری بکنند.»
و دل پدر و مادر «حمید» و مادر «مهسا» هم حالا مدتهاست که آشوب است؛ فکرشان به هم ریخته و چشمشان به در که کسی بیاید کسی با پول بیاید و کاری کند. امید هم اما هست؛ این از صدای بریده بریده اما پر از شوق «حمید» پیداست؛ شوقی که از وقتی آمده که گفتهاند اگر دیه را جور کند، آزاد است و برای همین هم است که هر وقت از رجاییشهر زنگ میزند و میپرسد: «حالا چه میشود؟» پیداست. او این روزهایش را خلاف همه 12سال گذشته با امید میگذراند و با ترس از اینکه اگر دیه جور نشود، او را به خاطر اعصاب خرابش به امینآباد ببرند و این تشویش، این روزها به جان پدر و مادر و خواهرهایش هم افتاده؛ امروز هم که یک عصر گرم تابستانی است و آفتاب تازه دارد از دیوارهای خانه «حمید» در کوچههای خاکی صباشهر شهریار بلند میشود، این تشویش جان «ذکرعلی» پدر او را ول نمیکند؛ پدر او با اعصاب به هم ریختهای که ارث پدرش است، با گوشی که سخت میشنود و زبانی که سختتر در دهان میچرخد، برای حرفزدن گوشه حیاط کوچک سیمانی خانه کوچکش نشسته و به ناتوانی دستهايش نگاه میکند.
از همان 12سال پیش که «حمید» را بردند، گوشه این حیاط کوچک سیمانی شد خانه و کاشانه «ذکرعلی» تا همین حالا. تا همین حالا که یک پرده قدیمی، او را از کوچه جدا میکند، با چشمهایی که گرد و خالی است؛ خالی خالی، طوری که انگار تا به حال هیچ جا را ندیده است. نگاه میکند و حواسش نیست و مردمکهای چشمهایش مثل اشکهای همسرش که ریز ریز روی چادر گلدارش میریزد، با سرعت میچرخد و روی دمپاییهای پلاستیکیاش میایستد. گوشهای «ذکرعلی» مثل گوشهای حمید درست نمیشنود؛ اعصابش مثل او نمیکشد و حرفزدنش درست و حسابی نیست. «حمید» و پدرش از همان اول همسرنوشت بودند؛ یکی حالا 12سال است که داخل دیوارهای محکم «رجاییشهر» است و یکی 12سال است که حیاط خانه، زندانش شده و حالا شنیده امروز دو نفر میآیند که پی کار «حمید» را بگیرند و فقط در تک کلمههایی که بهسختی از پسشان برمیآید، حسش را نشان میدهد. میگوید ممنون. میگویم این سالها به شما سخت گذشت؟ میگوید خیلی. میگویم میروی زندان حمید را ببینید؟ میگوید شش سالی است نرفتهام. میگویم دیگر کار نمیکنید؟ میگوید نه، بیکارم. میگویم دلتان برایش تنگ شده؟ میگوید خیلی. و این تک کلمهها، سه کلمه میشوند: «خیلی، خیلی، خیلی.»
اما چه شد که «حمید» را زندان بردند و حالا 12سال است که نیست؟ این را مادرش بهتر از همه یادش است؛ حتی حالا، بعد همه این سالها که گوشه خانه کوچکش با سه دختر و نوهاش نشسته و با چادر رنگیاش اشکهایش را پاک میکند، وقتی میخواهد از آن روز بگوید، دلهره خودش را صاف میاندازد وسط حرفهایش و بعد کلمات،
بی رودربایستی و تعارف خودشان را از دهان کوچک غمدار او بیرون میریزند: «23 تیرسال 83 بود، دو هفته بعد از تولد حمید. همه چیز از یک دعوای شخصی و بیخود شروع شد. یک اتفاق، یک حادثه. آن زمان آن پسر 23 ساله بود و با هم دوست بودند. آنها همین چند روز قبلش پشت بام خودمان بودند، کبوتر داشتند. حمید و دوستش آن روز داشتند به باشگاه میرفتند. آن زمان حمید سر دعواهای بچه گانه در کوچه، با یک نفر دشمن شده بودند، آن روز او میآید و به برادرم فحش میدهد، با هم درگیر میشوند، آن خدا بیامرز میآید وسط که طرفداری آن دوست حمید را بکند، میخواسته چاقو بزند به برادرم و او خودش را عقب میکشد، وسط دعوا هی چاقو را از دست هم میکشند که برادرم چاقو را به بازویش میزند، بعد بقیه میآیند که جدایشان کنند، چاقو سه سانت میرود داخل قلبش. آخرش هم نفهمیدیم چه شد. بعدش بقیه را هم گرفتند ولی چون ضربه را حمید زده بود، حمید را بردند زندان.» ماجرای آن روز، همهاش همین چند خط بود و سالهای بعد از آن، دنیا دنیا ماجرا. مادر «حمید» وقتی میخواهد از این سالها بگوید، بغض امانش را میبرد و همین بغض است که اشک را مینشاند در چشمهای دخترانش، خواهران حمید؛ «شیرین»، «شیدا» و «شیما» که غم چشمهایشان وقتی بیشتر میزند بیرون که مادر از حسرت این سالهایش میگوید: «در این سالها زندگی برای ما خیلی سخت گذشته است. حاضرم بروم در خیابان زندگی کنم ولی بچهام برگردد. حسرت این را دارم که یک بار دیگر سر سفرهمان بنشیند، یک بار دیگر در خانهمان بخوابد.»
سهسال بعد از آنکه «حمید» به زندان رفت، برایش اعدام بریدند؛ حکمی که البته هیچ وقت اجرا نشد چون خانواده «علیرضا»، پسری که «حمید» در دعوای آن روز او را کشته بود، پای اعدام نیامدند و رضایت ندادند به اعدام؛ رضایتی که البته او را از زندان آزاد نکرد و چندینسال زندان را کرد خانه اول و آخرش. اینها را «شیرین»، دختر بزرگ خانه که پرستار سالمند است در زعفرانیه تهران و خانه روی دستهای او و خرج خانه از جیب او میچرخد، میگوید؛ زنی استوار و گشاده که 30 ساله است و غم پدری که اعصابش به هم ریخته است، غصه مادری که نبود پسر، پیرش کرده و نگرانی «وحید»، برادر دوقلوی «حمید» و دو خواهری که یکیشان دانشجوست و یکیشان دمبخت و جهیزیه جورنشدهاش، فکرش را خیلی وقت است که به هم ریخته. او از روزهایی میگوید که گفتند برای حمید حکم اعدام بریدهاند؛ سال 86 بود و سهسال بعد از آن اتفاق. خبر را که دادند، حال «ذکرعلی»، پدر خانه بیشتر از همیشه به هم ریخت؛ آن زمان او را تازه از آسایشگاه روانی به خانه آورده بودند و داشت حالش کمکم خوب میشد تا اینکه آن خبر را آوردند. «سهسال بعدش و بعد اینکه 18سال حمید تمام شد، حکم اعدام صادر کردند و بعد آن پدرم حالش خیلی بد شد، خانه نشین شد و دیگر سر کار نرفت. بعد حکم، خانواده آن بنده خدا پی ماجرا را نگرفتند. ما خیلی پیگیری کردیم و آن موقع از طریق دایی آن خدابیامرز خیلی تلاش کردیم. او به ما میگفت که خانواده آن بنده خدا باید پول طناب به دولت بدهند، دارند هم که بدهند ولی ما اجازه نمیدهیم که این کار را بکنند. خلاصه هی اینطوری عقب افتاد. آنها قصاص را بهطور جدی دنبال نمیکردند. به همین خاطر حمید تا به حال پای چوبه دار نرفته است. ما هم سر در نمیآوردیم باید چکار کنیم، خودمان پول نداشتیم که وکیل بگیریم.» حالا که کمیسیون پزشکی، مشکل اعصاب و روان «حمید» را تأیید کرده و اعدام را از پروندهاش برداشتهاند، هنوز هم خاطره این سالها از یاد او و مادرش بیرون
نرفته است؛ خود «حمید» که 15ساله به زندان رفت و حالا 29ساله است، میگوید که خسته شده از بس بیرون را ندیده و زندانی بوده و با کلمات یکی درمیانش خواهش میکند که اگر کسی میتواند کمک کند تا او بیرون بیاید تا دوباره برادر دوقلویش را که این روزها آواره خیابانهاست، ببیند، مادرش را که تنها ملاقاتی این سالهایش است و پدرش را که انتظار، چشمهایش را به در خشک کرده. مادر «حمید» هم میگوید که این روزها حال و روز «حمید» متفاوتتر از همیشه است: «حمید خیلی امیدوار است. هر روز زنگ میزند و خوشحالی میکند. او سالهاست که بیرون را ندیده، چند سال پیش که رفته بود دادگاه، بیرون را دیده بود تا همین سهماه پیش که دادگاه تشکیل شد. وقتی کمیسیون پزشکی برایش تشکیل شد، هشتسال بود بیرون را ندیده بود، شوکه شده بود و حالش بد شده بود. نمیتواند بیرون را ببیند. بالاخره سالها خیابانها را ندیده، خودرو سوار نشده و... آمدن بیرون برایش خیلی سخت است. من سهسال است که میروم و میآیم. از وقتی دنبالش را گرفتم، دوباره پروندهاش را پیگیری کردند. روز دادگاه، قاضی به حمید گفته: تو 12سال است که زندانی؟ آخر چطوری؟ گفت: من کمکت میکنم که بیایی بیرون و بعد حکم اعدامش را برداشت.» و بعد «شیرین» است که دنبال حرف مادر را میگیرد: «سر ماجرای حمید، خیلی بلا سرمان آمد. الان او منتظر است که ما سند ببریم و آزادش کنند. از تصور رفتن به امینآباد شب و روز ندارد. الان امیدمان به ستاد دیه یا کمکهای مردمی است تا شاید آزاد شود. ما از ستاد کسی را نمیشناسیم و کسی هم تا به حال سراغ ما را نگرفته است. مادرم میگوید، جلو دادگاهها، سند اجارهای میفروشند؛ برای 200میلیون وثیقه باید 15میلیون تومان بدهیم که همان را هم نداریم.»
یکشنبهها ساعت 11 وقت ملاقات است. برعکس همه این سالها، در دوماه گذشته، یکشنبهها دل توی دل «حمید» نیست. او منتظر است که مادر، چادرش را وربکشد، بیاید پشت شیشههای کابین ملاقات، اینبار به جای اشک، لبخندش را گشاده کند و بگوید: «جور شد حمیدجان، جور شد. آزادی.»
«تماس گیرنده» دوم: مهسا
صدای «مهسا» را این روزها مادرش هم سخت میشناسد، چه برسد به غریبهای که پاسخ یک شماره ناشناخته را میدهد و «بله؟» را که میگوید، صدای سخت و ناامید و خسته زنی را میشنود که آخرهای 17سالگی به جرم کشتن یک مرد جوان به زندان رفت و حالا ندامتگاه زنان قرچک در ورامین، شب و روزش را پر
کرده است. او از آن طرف خط تلفن میگوید که آن روز با آن مرد و چند نفر دیگر در یک خانه مواد میکشیدهاند و آن مرد میخواسته به او تجاوز کند تا اینکه نمیفهمد چطور در درگیری کشته میشود. «مهسا» با صدایی گرفته و بیحوصله از خستگیاش میگوید؛ از اینکه همین دوسال زندان هم او را کلافه کرده؛ بسکه هر روز در دعوای زنان زندان موهایش کنده شده و حالش خرابتر از همیشه شده است؛ «حالا گیریم که دیگر مواد هم نمیکشد.»
«مهسا» یک مادر دارد دو برادر و یک خواهر. «ربابه خرمیتبارِ» 47ساله، مادر او است و دوماه یکبار به دیدن «مهسا» میرود. او درست نمیداند چطور شد که «مهسا» را به زندان بردند و چه شد که اعدامش نکردند. آن زمان هم که «مهسا» 10ساله بود و در مدرسه معتاد شد، او درست نفهمید چرا و حالا باید با یک دختر معتاد چه کند. «مهسا از 10سالگی به شیشه اعتیاد پیدا کرد، اولش نفهمیدم. فقط میدیدم که صبحها نمیتواند از خواب بلند شود و به مدرسه برود ولی نمیفهمیدم چرا، نمیدانستم دنیا دست کی است. بعد از آن پدرش در تصادف کشته شد. بعد از مرگ پدرش، مهسا از خانه بیرون میرفت و برنمیگشت. شبها خانه نمیآمد مگر پولی چیزی احتیاج داشت. هرچقدر هم نصیحتش میکردم، گوش نمیداد تا اینکه یکبار داشت مواد میکشید، دیدمش و بعد فهمیدم درمدرسه توسط دوستانش معتاد شده بود.»
آن زمان هم که «مهسا» معتاد، شد «مهسا» معتاد قاتل، «ربابه» نفهمید چه شد؛ او فقط یک غروب را دید که دختر 17 و خردهایسالهاش به خانه آمد و گفت: 200هزارتومان پول میخواهد چون دوستش مریض است: «گفتم ندارم. آن روز عمویش خانه ما بود، 50تومن به او داد، گفتم میخوای چکار؟ گفت: دوستم مریض است و میخواهم برای او خرج کنم. بعدا تلفنی به من گفت که همچین کاری کرده. من هم گفتم مادر کاری است که کردهای و باید پایش بایستی، مگر من نگفتم که در خانه بمان؟ حرف من را گوش نمیداد، اگر میداد این اتفاق نمیافتاد. حرف، حرف خودش بود. بعدش رفت کرمانشاه خانه مادربزرگش، مادر پدرش. بعد مأمورها نمیدانم او را از کجا پیدا کردند.»
مردی که «مهسا» از دوسال پیش به دلیل کشتنش به زندان افتاده، ساقی مواد او بود؛ مردی که درحال مواد کشیدن به «مهسا» حمله کرد و مهسا با ضربهای به دست او، باعث خونریزی زیاد او و مرگش در بیمارستان شد؛ باعث مرگ او بیقراری این روزهایش: «مهسا هر روز زنگ میزند و بیقرار است. میگوید همه موهایش را کندهاند، آنجا زیاد دعوایشان میشود و میگوید که زندانیهای سن بالا، اذیتش میکنند. کانون اصلاح و تربیت خیلی بهتر از زندان بود، اولش او را به کانون بردند و وقتی 18سالش تمام شد، او را به زندان زنان بردند.»
نخستین دادگاه «مهسا»، اردیبهشت امسال تشکیل شد و در آن بود که به مادر او گفتند: «مهسا» اعدام نمیشود. مادرش میگوید: شنیده سال 92 قانونی را تصویب کردهاند که به زیر 18سالهها حکم اعدام نمیدهد؛ اشاره او به ماده 91 قانون مجازات اسلامی جدید است؛ مادهای که در آن آمده است: «درجرایم موجب حد یا قصاص، هرگاه افراد بالغ کمتر از 18سال، ماهیت جرم انجامشده یا حرمت آن را درک نکنند یا در رشد و کمال عقل آنان شبهه وجود داشته باشد، حسب مورد با توجه به سن آنها به مجازاتهای پیشبینیشده در این فصل محکوم میشوند.» و تبصره آن میگوید: «دادگاه برای تشخیص رشد و کمال عقل میتواند نظر پزشکی قانونی را استعلام کند یا از هر طریق دیگر که مقتضی بداند، استفاده کند.»
اردیبهشت امسال که نخستین جلسه دادگاه «مهسا» تشکیل شد، قاضی گفت که «مهسا» اعدام نمیشود اما باید 190میلیون تومان دیهاش را جور کرد و به خانواده مقتول داد و خانواده او پولی ندارد که برای دیه او بدهد؛ همین هم است که این روزها او را بدجور به هم ریخته است: «وضع روحیام خیلی خراب است، داغانم. از مهسا هم داغانترم. او مدام زنگ میزند، گریه میکند، میگوید بیطاقتم، چه کار کنم؟ میگوید تقاضا دادهام که من را ببرند دیوانهخانه. یک هفته پیش هم او را بردهاند بیمارستان خواباندهاند. با اینکه الان موادش را ترک کرده، ولی زندان برایش سخت است.» و بغض دیرآشنا بالاخره میترکد. «من ندارم که پول دیه را جور کنم. شوهرم راننده خودروی سنگین بود و سال 88 در بزرگراه نواب خودرو به او زد و بعد از 28روز فوت کرد. پایش از داخل خونریزی و عفونت کرده بود و ما نمیدانستیم. الان مستأجریم و ماهی 500هزارتومان اجاره میدهیم. کسی را ندارم برای تأمین دیه، کسی که بشود رویش حساب کرد. مهسا دو سه تا عمو دارد که از خودم بدبختترند، کسی را ندارم. چهار برادر داشتم که فوت کردند، خواهرهایم که بدبختترند، شوهرهایشان فوت کردهاند از ما وضعشان بدتر است. خواهرهایم نمیدانند که برای مهسا چی شده، گفتم باعث سرشکستگی است اگر بدانند. باز هم خدا خیر به آقای دقیقی بدهد که در ایام عید زنگ زد گفت وکیل دختر شما هستم، بیا صحبت کنم. بعد از عید رفتم صحبت کردم، گفت: از طرف دادگاه من را معرفی کردهاند. گفتم پول ندارم من، گفت بدون هزینه است. خدا خیرش دهد خیلی برایش دعا کردهام.»
«ربابه» حالا فقط یک امید دارد؛ که مردم از ماجرای دخترش باخبر شوند و او را از زندان بیرون بیاورند. «درخواستم این است که کمکش کنند، او بچه است، نفهمیده چه کار کرده، کاری کنند که زودتر نجات پیدا کند. باز شاید اگر پدرش بود، مردی بود میتوانست کاری کند. هیچکس نیست، من به کی بگویم که کمکم کند؟ خودش میگفت برو ستاد دیه کارهایم را انجام بده، رفتم، گفتند هنوز حکمش قطعی نیست، نمیتوانیم اقدامی کنیم، گفتند آنقدر کسانی هستند که در نوبتند. حالا کو تا نوبت به مهسا شما برسد.»