همهمان مثل همیم. کپیپیست همدیگر. منتظریم یکی بیفتد بمیرد یا بههرحال اتفاقی برایش رخ دهد؛ تا ما شروع کنیم به بزرگکردن آن که از این دنیا رفته. نمیخواهم ترکیب کلیشهای و مهوع مردهپرستی را مکرر کنم. از سر تا ته این قصه را فوت آبیم. مگر نه اینکه خودمان هم کاراکتری از این داستانیم؟
حدود یک هفته پیش بود که نوبت عباس کیارستمی هم در این بازی فرارسید. دور چرخید و چرخید تا بالاخره قرعه فال به نام کیارستمی افتاد. تا این جایش را حرفی نیست. بالاخره به قولی شتری است که در خانه هرکسی میخوابد روزی. دیر و زود چرا اما سوختوسوز ندارد لاکردار. بلند و کوتاه، بزرگ و کوچک یا معروف و غیرمعروف هم نمیشناسد؛ که اگر میشناخت و میفهمید این چیزها را، قطعا کسانی که از خود و دیگران سیرند و دیگران را نیز سیر میکنند، ول نمیکرد برود سراغ عباس کیارستمی. آخر آدمی چون کیارستمی را چه به مرگ؛ آدمی چنان عاشق زندگی که دوست نداشت حتی یک جرعه کوچک از زندگیاش هدر رود؛ باید برود از این دنیا به این سادگی؟
عباس کیارستمی بزرگ بود. واقعا بزرگ بود. این را باید خارج از مرزهای این خاک پرگهر میدیدید تا بفهمید بزرگی یعنی چه؛ محبوببودن یعنی چه و البته آدمبودن و عاشقبودن یعنی چه...
بزرگترین درد ما این است که برای اثبات بزرگی کسی ناچاریم رفتار فرنگیها را با او مثال بزنیم. برداشت بد هم نکنید که یارو چنان غربزده شده که رفتار غربیها را با کیارستمی مثال بزرگی او میکند. نه؛ این مرعوبشدن نیست. این بدبختی تاریخی ما است که خودمان نمیفهمیم کی بزرگ است و چه کسی نه. القاب را حراج میکنیم و عدهای را که از بزرگی هیچ؛ حتی گنده هیکلی نیز ندارند، بزرگ پنداشته و در صدر مینشانیم؛ آنوقت بزرگان واقعی را به هزار دلیل حاشیهنشین میکنیم. تحویل نمیگیریم. چوب لای چرخشان میگذاریم. با دلیل و بیدلیل جلوی حرکتشان را میگیریم. با بهانه و بیبهانه میزنیمشان. تا اینکه درنهایت آنها را نیز یکی مثل خودمان کنیم. در قد و قواره خودمان. یکی مثل هزاران نفری که از خود و دیگران سیرند، اما جناب مرگ سراغشان نمیرود و میرود یقه کسی مثل کیارستمی را میگیرد که هر چه زدیم و چوب لای چرخش گذاشتیم، آخرش یکی مثل ما نشد. آخر او بزرگ بود و بزرگمرد. وگرنه آدم بااستعداد در این مرزوبوم کم نداریم؛ که البته استعداد دارند اما ابزار بروزش را نه و چنین میشود که خودشان گند میزنند به خودشان؛ که با خودویرانگری محض خود را از بودونبود تهی میکنند و آخرش میشوند یکی مثل هزاران استعداد سوختهای که همه ساله بر مزار سی چهلتایی از آنان مینشینیم و مرثیه و حسرت میخوانیم که ای داد بیداد؛ این نیز میشد بزرگی شود از معدود بزرگان ما؛ این نیز میتوانست یکی شود چون کیارستمی؛ اما نشد. کیارستمی اما شد؛ چون بلد بود چگونه از خود مراقبت کند مقابل تیرهای زهرآگینی که برای از پا انداختن فیل کفایت میکند؛ بلد بود نادیده بگیرد تیرهای زهرآلود رهاشده از ذهن و زبان و افکاری که این همه استعداد را زندهکش و زجرکش میکنند. آنهایی که در این جنگ نابرابر موفق میشوند لایق هر نوع ستایشی هستند. عباس کیارستمی یکی از اینها بود...
الان حدود بیستسال است در هوای سینما نفس میکشم. چه در متن و چه در حاشیه این سینما؛ چه با نوشتن و ساختن یا دستیاری و چه با نقد و یادداشت و ترجمه. در این بیستسال فقط چهار پنج بار فرصتی کوتاه دست داد کنار کیارستمی نشسته و حرف بزنیم. در این تکدیدارها بود که فهمیدم عباس کیارستمی چقدر بزرگ است؛ چقدر انسان و چقدر عاشق زندگی. او زندگی را میپرستید...
دستیار مسعود کیمیایی بزرگ بودم در سربازان جمعه. داشتم کنار بزرگ دیگری از این دیار؛ سینما را، زندگی را، آدم و آدمبودن را میفهمیدم. اواخر فیلمبرداری بود که کیمیایی گفت میخواهد تیتراژ را عباس کیارستمی بسازد. حس کردم انتخاب خوبی نیست؛ خیلی دور از هم به نظر میرسیدند این دو بزرگ. به کیمیایی هم گفتم. چیزی نگفت. قرار هم نبود چیزی بگوید. فیلمساز اگر قرار باشد برای هر انتخابی جواب پس بدهد که نمیشود. فیلم او بود و من هم یک دستیار بیتجربه که از دانشگاه و پشت میز تحریر پرتاب شده بود به پشت صحنه فیلمساز محبوبش. روز موعود رسید. کیارستمی آمد پادگان و یکروزه تیتراژ را گرفت. موقع برگشت در خودرو کیمیایی گفت امین با آمدن تو مخالف بود؛ دلیلش را هم نگفت. آن زمان منتقد پرکاری بودم و جالب که همان ماه یک نقد تند و تیز -البته با حفظ احترام یکی از معتبرترین فیلمسازان تاریخ سینمای ایران- درباره فیلم آخر کیارستمی در ماهنامه فیلم چاپ کرده بودم. خودم را زدم به بیخیالی، اما حقیقتش ازش خجالت میکشیدم که چنان تند و بیپروا در موردش نوشته بودم. کیارستمی اما انگارنهانگار که او کیارستمی است و من منتقد جوانی که به سودای نام به او تاختهام. ناگهان به شوخی پرسید تو اصلا با من چه مشکلی داری؛ من هم با پرروگری گفتم با فیلمهای شما انگار وقت نمیگذرد و سینمای محبوب من این سینما نیست. حس میکردم چه پاسخ دندانشکنی دادهام؛ که گفت خودش هم حوصله دیدن فیلمهایش را ندارد؛ البته اضافه کرد او فیلمها را برای تماشاگری میسازد که حوصله دیدنشان را دارد. درس خوبی بود. کیارستمی بزرگ بدون اینکه بخواهد بزرگبودنش را به رخ بکشد، یا بخواهد درسی بدهد، دندانشکنترین پاسخ را داده بود: آدم عاقل زمان، پول و اعصابش را صرف دیدن فیلمی که دوست ندارد نمیکند؛ تا بعد هم نقد منفی بنویسد و دشمنتراشی کند. این را بعد فهمیدم؛ زمانی که سینما را جدیتر دنبال کردم و خواستم فیلم بلندم را بسازم. آنوقت بود که فهمیدم چقدر دشمنتراشی کردهام. هیچ تپهای و هیچ پلی را در پشتسر سالم نگذاشته بودم...
یکی دوسال بعد سر فیلم «حکم» هم آمد سر صحنه. داشت با کیمیایی حرف میزد که از دور مرا دید. دست تکان داد و با لفظ دشمن محبوب صدایم کرد. نیمساعتی که داشتیم با هم حرف میزدیم جزو مفیدترین ساعتهای عمرم است. متاسفانه نمیتوانم بگویم در چه موردی حرف زدیم. یک درگیری عجیبوغریب داشتم و کیمیایی میدانست، بنابراین از او هم خواست به من کمک فکری بدهد. کیارستمی هم مضایقه نکرد. حیف. نتوانستم نصیحت کیمیایی و کیارستمی را عمل کنم. در واقع آن مشکل در آن زمان حل شد؛ اما سایهاش تاکنون در زندگیام مانده. کاش آن روزها تکرار میشد. کاش. آن وقت الان شاید جایی دیگر بودم و جایگاهی دیگر داشتم...
چندسال بعد دومین فیلم بلندم را ساخته بودم. پس از جایزه جشنواره فجر و چند جشنواره معتبر، موعد نمایش فیلم در فستیوالهای کوچکتر بود. قرار بود جشنواره باتومی فیلم را نمایش دهد. روزی که رسیدم، خسته از پرواز و پس از 6 ساعت فاصله تفلیس تا باتومی کل روز را خوابیدم. نصف شب حدود ساعت 2 بود که بیدار شدم و دیدم سیگار ندارم. از اتاق که بیرون زدم، کیارستمی را دیدم که تنها نشسته بود. ظاهرا سیفالله صمدیان که یار غارش بود، سردرد بدی داشت و خوابیده بود و کیارستمی هم حوصلهاش سر رفته و به تریا پناه آورده بود. از حضورم در آنجا پرسید و گفتم. نمیدانست فیلم ساختهام. گفت دیده فیلم «دویدن در میان ابرها» در برنامه است؛ نام کارگردان را هم دیده بود؛ اما فکر میکرده تشابه اسمی است. از هتل زدیم بیرون. بالاخره کنار دریا، دکهای یافتیم که باز بود و سیگار داشت. تا صبح حرف زدیم و راه رفتیم. مشکلی که چندسال پیش در موردش با من حرف زده بود، یادش بود. با آن همه برنامه و داوری و جشنواره، نکتهای شخصی چون مشکل شخصی منی که چند بار بیشتر هم را ندیده بودیم، یادش بود. اصولا انسان برایش مهم بود؛ انسان بود. ساعت 6 صبح آمدیم هتل...
عصر پس از نمایش فیلم، نظرش را پرسیدم. همان جملاتی را که در مورد فیلمش نوشته بودم به خودم بازگرداند. بیشتر از قبل خجالت کشیدم. یعنی در مقابل یکی از بزرگترین چهرههای هنر معاصرمان چنین تند رفته بودم؟ پس از آن دیگر نقد ننوشتم. خصوصا نقد فیلمی که دوستش ندارم. فیلمسازی دشوارترین کار دنیاست و فیلمساز تنهاترین، بیپناهترین و خستهترین آدم این دنیا. آن وقت یکی به سودای نام بیاید و تمام زحماتت را زیرسوال ببرد، دیگر خیلی بیرحمانه است. با پشیمانی و پریشانی به خودش هم این را گفتم. خندید و گفت باید یاد بگیری اینها را جدی نگیری. اما میدانستم حرف دلش نیست. اگر خودش هم حرفهای مرا جدی نمیگرفت چنین با جزییات در خاطرش نمیماندند. به هر حال نظرش را در مورد فیلمم نگفت؛ اما چند هفته بعد در جشنوارهای که داور بود، جایزه ویژه هیأت داوران را گرفتم. از جایزه گرفتن خوشحال بودم و از اینکه تأیید ضمنی کیارستمی را داشتم خوشحالتر...
فردای آن شبگردی، جشنواره مهمانی شامی داده بود که قرار بود یک سورپرایز ویژه هم داشته باشد. غذا تازه داشت سرو میشد که سروصدا بلند شد و فهمیدیم رئیسجمهوری گرجستان برای خوشامدگویی به آن هتل ساحلی آمده. آمدنش بهانهای شده بود برای شوخیهای کیارستمی و البته صمدیان طناز. موضوع برایش اهمیت چندانی نداشت، اما رئیسجمهوری کیارستمی را شناخت. دیدمش که بادیگاردهایش را جاگذاشته و به سمت کیارستمی آمد. با افتخار و ستایشی غریب کیارستمی را در آغوش کشید و حضور او را باعث افتخار کشورش نامید. آنجا کیارستمی را بهتر شناختم. او یکی از افتخارات ایران در مجامع جهانی بود. یکی که رئیسجمهورها نیز بودنش را افتخاری برای خود و کشورشان میدانستند. اما ما...