محمدرضا نیکنژاد آموزگار
انگار چندین روز خوابیده بودم و برخلاف همیشه که خسته میخوابیدم و خسته بیدار میشدم، از کرختی خبری نبود. سبکتر از همیشه راهی مدرسه شدم. زنگ نخست وارد کلاس شدم، دانشآموزان با هماهنگی و بیهمهمه از جا برخاستند. با خوشرویی اشاره به نشستن کردم. کف کلاس کمی زباله ریخته شده بود! گفتم «بچههای عزیزم چرا زباله میریزید؟ باور کنید زشته! فکر کنید خونه خودتونه. شما به سنی رسیدید که توانایی سامان دادن به زندگی خود و وضع جامعه رو دارید. این بیسامانی نه به کلاستون میخوره، نه شخصیتتون، بیاید با هم زبالهها رو جمع کنیم». گویا سخنانم کارگر افتاده بود. بچهها یکی - یکی از جا برخاستند و به پاکیزه کردن زیر میزها و نیمکتها پرداختند. خواستم کمک کنم، یکی – دو تا از آنها جلوام را گرفتند و با خواهش مرا به سوی صندلیم بردند. بسیار خوشحال و البته شگفتزده شده بودم. آن زنگ از چند تن پرسیدم و همه درس خوانده بودند و نمره خوب گرفتند. انگار آن روز، حالِ همه خوش بود. زنگهای دوم و سوم هم اینگونه سپری شد. دقیقههای پایانی زنگ سوم بود که معاون دبیرستان درِ کلاس را زد و گفت: «وزیر گفته که چون زنگ چهارم، معلمان و دانشآموزان خسته و گرسنهاند و کارایی این زنگ بسیار پایین است، مدرسه زودتر تعطیل میشود!» بچهها هورا کشیدند و من هم در دلم! در راه بازگشت به خانه، خیابانها پاکیزه بودند، در جویها از زبالهها و بطریهای رهاشده نوشابه و آب معدنی خبری نبود. از سطلهای زباله بوی بد نمیآمد و هیچکس ته سیگار و کاغذ مچالهاش را زمین نمیانداخت. گویی که سخنانم روی همه مردم شهر اثر کرده است! زودتر از همیشه به خانه رسیدم و پس از مدتها پسر ششسالهام را برای بازی به پارک بردم و همسر و پسر دیگرم نیز همراهمان شدند. برخلاف همیشه که شتابزده و بیحوصله به سخنان آنان گوش میدادم، با بردباری سخنان نشنیده آنها را شنیدم. هوا پاک و شفافتر از همیشه بود. درحال پیادهروی در گوشهای از پارک و نزدیک سطل زباله، کیسهای پلاستیکی روی زمین افتاده بود. برای شوخی و کمی خنده، آن را به سوی سطل شوت کردم! پایم سُر خورد و درد شدیدی در آن پیچید. به دیوار کنار تخت خواب خورده بود! صدای گوشخراش هشدار گوشیام نیز خبر از بیداری میداد. انگار چند دقیقه بیشتر نخوابیده بودم. سرم گیج میرفت و پایم درد میکرد و تنم کرخت بود. هوا گرگ و میش بود که از خانه بیرون زدم. جویها پر از زباله، بوی بد سطلها، همشهریانی دارای پتانسیل بالای بگو مگو، بچههای شلوغ و بیانگیزه و کفِ کلاسها پر از زباله و خستگی و بیحوصلگی و بدخلقی و... راستی گاهی خوابها چقدر شیریناند!