محمدمهدی پورمحمدی
حوالی غروب روز سهشنبه آخر سال 1365، در اوج جنگ تحمیلی که تصادفا نگارنده این سطور مدیریت شبکه اول سیما را به عهده داشت، اطلاع دادند که فردی پشت خط است و اصرار اکید دارد درباره موضوعی بسیار مهم و اساسی، حتما با مدیر شبکه صحبت کند و حرف خود را به هیچکس دیگری نمیگوید. گفتم وصل کنند. پس از سلام و علیک و تعارفات معمول، خواستم خودش را معرفی کند و حرفش را بزند. گفت: من یک ملیگرا و وطندوست واقعی هستم و حرفم این است که چرا شبکه یک سیما برای امشب که شب چهارشنبهسوری است، هیچ برنامه ویژهای ندارد و مراسم آتشبازی و رقص و پایکوبی پخش نمیکند. گفتم: ببخشید شما از کدامیک از مناطق جنگی زنگ میزنید؟ پاسخ داد من در جبهه نیستم، از تهران زنگ میزنم. گفتم: شما چه جور ملیگرا و وطندوستی هستید که در جبهه و خطمقدم دفاع از وطن نیستید، خود من همین دیشب از مناطق جنگی بازگشتهام و پیش پای تلفن شما مشغول بازبینی برنامه «درد همسنگرم » بودم که قرار است همین روزها مجددا پخش شود. اولا، وطندوستی در هر زمان علامت و نشانهای دارد و نشان ملیگرایی و وطندوستی درحالیکه دشمن قسمتهایی از خاک میهن عزیز ما را در اشغال دارد، از روی آتش پریدن و خواندن سرود «سرخی تو از من و زردی من از تو نیست» و ثانیا کی گفته ما آتشبازی پخش نمیکنیم، همین امشب برنامه تهیه شده در گروه جنگ را تماشا کن و ببین در برنامهای که آقای سلطانیفر مدیر گروه جنگ شبکه یک برایتان تدارک دیده است چه آتشی برپا است. آن آتش را وطندوستان واقعی در جبهه¬ها به پا کرده و به جان صدامیان کافر و حامیان جهانی¬اش انداختهاند. کی گفته ما رقص و پایکوبی پخش نمی¬کنیم؟ حتما امشب هم مانند دیگر شبها، تصاویری از وطندوستان واقعی که رقصان، پایکوبان و اللهاکبرگویان عازم کوی معشوق هستند را پخش خواهیم کرد. روشن کردن چند بوته خشکیده در خیابان و جنباندن پایین تنه در کوچه به بهانه چهارشنبهسوری، نه هنر است و نه وطندوستی و... وسط صحبت بودم که دیدم تماس قطع شده است. نمیدانم تا کجا طاقت آورد و گوش کرد.
این یادداشت ششمین بخش از «کوری...» درباره زباله و در مورد این است که ما شهروندان همه جای وطنمان را از زباله آکندهایم، چهره شهرها، جادهها و تمامی مناظر طبیعی کشورمان را زشت کردهایم و با نفوذ شیرابهها و سموم ناشی از زباله به آبهای سطحی و زیرزمینی سلامتی ما و دیگر موجودات زنده به خطر افتاده است و مسئولان، اعم از شهری، بینشهری، مسئولان محیطزیست دریاها، دریاچهها، رودخانهها، جنگلها، جادهها و... در جمعآوری، تفکیک، فرآوری، بازیافت و دفن علمی زباله، آنطور که باید و شاید موفق نبودهاند. در یادداشت دیروز به «النظافه منالایمان» پرداخته شد و گفتیم: همانطور که شخص با ایمان را نه از روی ادعا، بلکه باید از حرکات، سکنات، چهره، اعمال، سلوک با مردم، نور سیما، آراستگی و تمیزی شناخت، شهرهای مردم با ایمان نیز باید دارای ویژگیهایی مناسب با ساکنین با ایمان خود باشند و با این ویژگیها شناخته شوند. نظافت و آراستگی فردی و درون خانهها وظیفه شهروندان، اما نظافت شهرها و هر جای دیگری غیر از درون خانهها یک مسئولیت جمعی و مشترک بین مسئولان شهری و شهروندان است. با خودمان رو راست و صریح باشیم یا بپذیریم عدم نظافت نشانه ایمان است یا اگر نظافت را نشانه ایمان میدانیم و ادعای ایمان داریم، اعم از مسئول و غیرمسئول، خیلی زود نهتنها ظاهر شهرها، بلکه جایجای کشور عزیزمان را از زبالهها، سموم ناشی از شیرابههای زباله و تمامی آلودگیها چنان بپالاییم که آینه تمامنمای ایمان ما باشد. موضوع این یادداشت «حبالوطن منالایمان» است و مقدمه بالا برای یادآوری این نکته بود که اولا این وطن و این آب و خاک، رایگان و ارزان به دست ما نرسیده است و برای نگهداری هر میلیمتر آن فداکاریها، جانفشانیها و از خودگذشتگیهای بسیاری شده است، ثانیا وطن تنها داخل خانه و آپارتمان ما نیست، همه کوچهها و خیابانها، شهرها، دشتها و کوهها و آبها و خشکیهای ایران عزیز وطن ما است و ثالثا رفتار زشت ما شهروندان عادی و مسئول که همه وطن را از زباله و سموم ناشی از آن آکندهایم یا هیچ نشانهای از حب و دوستی ندارد یا ما معنی حب و دوستی را نمیدانیم.
شادروان مهدی سهیلی در فرازی شعر معروف خود «مادر مرا ببخش» میگوید:
تو گوهری که در کف طفلی فتادهای
من، سادهلوح کودک گوهر ندیدهام
گاهی به سنگ جهل، گهر را شکستهام
گاهی به دست خشم، به خاکش کشیدهام
سخنی به گزاف و اغراق نیست اگر بگوییم ما؛ از مردم عادی، کارخانهداران، باغداران و کشاورزان، اعضای شوراهای شهر، شهرداران و استانداران در سراسر کشور، مسئولان محیطزیست و همه و همه، بسان کودکان سادهلوح گوهر ندیده، اکثرا به سنگ جهل و گروهی به دست خشم، مام وطن را به جای آنکه بوسهباران کنیم، شکسته و به خاشاک و زبالهاش کشیدهایم.
به نظر شما عجیب نیست که وقتی صدای سحرانگیز مرحوم محمد نوری را میشنویم که میخواند:
ما براي پرسيدن نام گلي ناشناس
چه سفرها کردهايم
ما براي بوسيدن خاک سر قلهها
چه خطرها کردهايم
ما براي آنکه ايران گوهري تابان شود
خون دلها خوردهايم
ما براي بوييدن بوي گل نسترن
چه سفرها کردهايم
ما براي نوشيدن شورابههاي کوير
چه خطرها کردهايم
ما براي خواندن اين قصه عشق به خاک
رنج دوران بردهايم
به هیجان میآییم و گاهی قطره اشکی نیز از گوشه چشممان سرازیر میشود، اما هرگز فکر نمیکنیم که با آن گل ناشناس، آن قله¬های سرافراز، آن گوهر تابان، آن گل نسترن و آن شورابههای کویر که برایشان چه خطرها و چه سفرها شده و چه خون دلها خورده شده، چه کردهایم. چرا سر به زیر افکندهایم، شجاع باشیم، سرمان را بالا بگیریم و به گناه نابخشودنی خود اعتراف کنیم. ما؛ یعنی من، محمدمهدی پورمحمدی و خود شما که نامتان را نمیدانم، آن گل ناشناس را مسموم، آن قله سربلند را خاک بر سر، آن گوهر تابناک را خراشناک، آن گل نسترن را پژمرده و آن شورابه کویر را گنداب کردهایم.
در جاده، صدای پخش اتومبیل را بلند کرده و خود را با صدای جادویی مرحوم بنان همنوا میکنیم و میخوانیم:
ای ایرانای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
مهر تو چون شد پیشهام
دور از تو نیست اندیشهام
سنگ کوهت دُر و گوهر است
خاک دشتت بهتر از زر است
ایران ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
درعینحال شیشه اتومبیل را پایین میکشیم و یک توبره آت و آشغال، پوست تخمه و میوه و... نثار مرز پرگهر، سرچشمه هنر، دشت بهتر از زر و خرم بهشت خود میکنیم. انگار که این اشعار مربوط به سرزمینی دیگر و مردمی دیگر است. اگر «حبالوطن» از «ایمان» نیست خوب کاری میکنیم و اگر واقعا «حبالوطن» از «ایمان» است که هست باید در رفتار خود تجدیدنظر کنیم.