احمدرضا کاظمی طنزنویس [email protected]
داشتم حسابکتاب میکردم. کل فروش نقد و نسیهای که این ماه در مغازه داشتم، چیزی حدود «دومیلیون و چهارصد و سیهزار تومان» میشد. یعنی یکصدم خالص دریافتی آن مدیر محترم بانکی که 243میلیون تومان بابت یکماه حقوق گرفته بود. نمیدانم والا، لابد حقشان است. به هرحال باید بین منِ بقالِ ساده که پیراهن یقهمعمولی میپوشم و دوتا دکمه آخرش را باز میگذارم تا زیرپوش نخیام کمی هوا بخورد با آن مدیر ردهبالایی که پیرهن یقهدیپلمات میپوشد و رکابیاش درمحیطی کاملا ایزوله به سر میبرد، یک فرقی وجود داشته باشد. من اگر برای گرفتن 10میلیون تومان وام بازسازی مغازه با بهره 30درصدی، مجبورم سند ششدنگ مغازه، سند منزل، سه برابر مبلغ وام سفته، پای سمت راست و کلیه سمت چپم را به همراه یک کارمند زنده (فیش حقوقیاش هم نه! خودش) نزد بانک گرو بگذارم، به خاطر این است که قیافهام به تمیزی، لطافت، زیبایی و البته خلوص آقای مدیری که 400میلیون وام سهدرصد میگیرد، نمیرسد. یاد چند روز پیش افتادم که استاد احمد دالکی (پدر علم نجوم ایران) آمده بود مغازهام برای نوهاش بستنی بخرد، وقتی قضیه فیشهای حقوقی نجومی را برایش تعریف کردم، بیچاره موهای بدن کلِ خاندانش درجا فرو ریخت و جفت ابروهایش فِر خورد و با دهانی باز گفت: «دویست و چهل و سهمیلیون تومن واسه یه ماه؟ این دیگه در مقوله علم نجوم هم نمیگنجه! باید اسمش رو بذارن حقوقهای ماورالطبیعه! نه نجومی!». توی همین افکار سیر میکردم که ناگهان یک نفر با ورودش به مغازه، رشته افکارم را رندهرنده کرد. از بیسیمی که به کمرش بسته بود، میشد حدس زد مشتری نیست. گفتم لابد مامور مالیات است، اما مهم نبود چون اطمینان داشتم اگر یک نگاه به دخل مغازهام بکند، یک چیزی هم دستی میگذارد توی جیبم و میگوید: «اینو شب برای خانمبچهها میوه و شیرینی بخر ببر خونه»! پرسیدم: «از اداره مالیات تشریف آوردید؟». سرش را به علامت منفی تکان داد. احتمال دادم از اداره تعزیرات یا اماکن باشد. به خودم شک نداشتم، سرم را بالا آوردم و با اعتماد بهنفسی احمدینژادی گفتم: «جانم؟». دستی به صورتش کشید و گفت: «مامور گاز هستم!». برای منی که نه قیمتهایم بالاست و نه شاسی مشتریهایم؛ مامور گاز با مامور تعزیرات، اماکن و حتی گشت ارشاد چندان فرقی ندارد! جواب دادم: «در خدمتم». گفت: «انبارتون رو میتونم ببینم؟». گفتم: «انبار چرا؟ کنتر گاز اینجاست، توی انبار چیزی نیست، فقط یه سری جنس هست و یه سگ نگهبان». اخمهایش را توی هم کرد و جواب داد: «میدونم! به ما گفتن که توی انبارتون خطر گازگرفتگی وجود داره. باید بررسی بشه.». کمی نگران شدم، کلید انبار را تحویلش دادم و گفتم: «انبار توی همین کوچه بغلیه. شما برید درش رو باز کنید تا من کرکره مغازه رو بدم پایین و بیام خدمتتون». کلید را گرفت، چشمهایش برقی شبیه برق شخصیتهای بدجنس کارتون دوقلوهای افسانهای زد و رفت سمت انبار. خرت و پرتهای بیرون مغازه را آوردم داخل و کرکره را پایین کشیدم. چند دقیقه بعد خودم را به انبار رساندم. دیدم درب انبار باز است اما نه خبری از مامور گاز هست و نه خبری از سگ نگهبان انبار! موبایلم را درآوردم و فورا به اداره گاز زنگ زدم. اشغال بود. سوار خودرو شدم و رفتم سمت اداره گاز. توی راه کمی فکر کردم، ناگهان یاد حرف یکی از مشتریهای اصفهانیام افتادم که تعریف میکرد چند روز پیش عدهای در شهر شاهینشهر به درب خانهها رفتهاند، خودشان را از طرف اداره دامپزشکی معرفی کردهاند و بعدش به بهانه زدن واکسن، سگهای خانگی را بردهاند در بیابان ول کردهاند! اینکه یادم آمد فهمیدم این «گاز» با آن «گاز» که آقای مامور میگفت فرق داشته. پایم را گذاشتم روی ترمز، دنده را عوض کردم و مسیرم را به سمت بیابانهای طرف شهر تغییر دادم!