گروه حوادث | درمیان 7هزار میهمان جشن نفس که امسال شرکت کرده بودند خانوادههایی نیز به چشم میخوردند که اعضای کودک خردسالشان را اهدا کرده بودند. شاید این خانوادهها سفیران فرشتههایی بودند که فقط مأموریت داشتند برای نجات جان آدمها به دنیا بیایند.
عطیه دختر 5 سالهای بود که پدرش عکسش را در دست گرفته بود. وقتی از او خواستیم تا ماجرای مرگ مغزی دخترش را بازگو کند گفت: تیرماه امسال بود که باخانواده راهی باغمان در نزدیکی دماوند شدیم. میخواستیم آخر هفته در باغ باشیم و از اوقات فراغتمان استفاده کنیم. در میان راه بود که یکی از آشنایمان را دیدم. خودرو را در کنار جاده پارک کردم. پیاده شدم تا به طرف دیگر جاده بروم. در همین لحظه بود که عطیه هم از خودرو پیاده شد و پشتسر من به راه افتاد. من اصلا متوجه او نشدم ناگهان از پشتسرم صدای ترمز شدید یک خودرو را شنیدم وقتی سرم را چرخاندم با صحنهای دلخراش روبهرو شدم. یک خودرو با عطیه برخورد کرده بود و او خونین روی زمین افتاده بود. سریع او را سوار خودرو کردم و به بیمارستان دماوند رساندم. از آنجا دخترم را به بیمارستان امام حسین(ع) تهران رساندم و با تأخیر زیاد او را به اتاق عمل بردند. بعد از عمل عطیه را بهای سی یو بردند همه ماچشم انتظار بودیم تا حالش خوب شود اما اینطور نشد و او دچار مرگ مغزی شد. همانجا بود که از بیمارستان مسیح دانشوری با من تماس گرفتند و پیشنهاد اهدای عضو دادند. ما هم به خاطر رضای خدا قبول کردیم.
خانواده امیرعباس 7 ساله هم در این جشن حضور داشتند. ماجرای حادثهای را که برای امیر عباس رخ داد، پدرش حمیدرضا کشاورز اینطور تعریف میکند: عید فطرسال گذشته بود که برای زیارت اهل قبور و مزار پدرم به روستایمان ویدوج کاشان رفتیم. پس از فاتحهخوانی به خانه پدریام برگشتیم. امیرعباس در مقابل خانه درحال بازی بود که ناگهان یک خودرو که سرعت زیادی داشت با او برخورد کرد.
وی در ادامه میگوید: امیرعباس را سریع به بیمارستان شهید بهشتی کاشان بردیم. پزشکان تمام تلاششان را به کار بستند تا او را نجات دهند. وقتی پسرم را به اتاق عمل بردند دست بهدعا شده بودیم تا خدا او را دوباره به ما برگرداند اما انگار خواست خدا چیز دیگری بود و او پس از چند روز که در ای سی یو بود دوام نیاورد و دچار مرگ مغزی شد. قبلا در برنامه ماه عسل با اهدای عضو آشنا شده بودم وقتی به من گفتند پسرم دچار مرگ مغزی شده تصمیم گرفتم اعضای بدنش را اهدا کنم تا چند بیمار جان دوبارهای برای ادامه زندگی پیدا کنند.
حمیدرضا اضافه میکند: من 2 دختر داشتم اما همیشه آروزی این را داشتم خدا به ما یک پسر بدهد. 15سال طول کشید تا خدا امیرعباس را به ما داد. دوست داشتم او عصای دستم در پیری باشد اما این اتفاق نیافتاد ولی حالا از اینکه چندین بیمار توانستهاند با اعضای بدن پسرم در کنار خانوادههایشان شاد زندگی کنند خوشحال هستم.
خانواده فاطمه دختر 11ساله هم یکی دیگر از میهمانان این جشن بودند. پدر جوان فاطمه درحالیکه قاب عکس او را در دست گرفته بود و با چشمانی اشکبار برنامه را دنبال میکند به «شهروند» میگوید:
5 ماه پیش بود که به همراه خانوادهام به سمت گیلاوند در حرکت بودیم. در مسیر ناگهان با یک خودروی دیگر برخورد کردیم و دچار حادثه شدیم. در این حادثه تنها کسی که دچار آسیب شد دخترم فاطمه بود. به سرش ضربه شدیدی خورد. اورا به بیمارستان امامخمینی (س) تهران منتقل کردیم. پزشکان او را تحت عمل قرار دادند. در تمام طول مدتی که دخترم تحت عمل بود دعا میکردیم عملش با موفقیت تمام شود. بعد از عمل وقتی از پزشک درباره وضع فاطمه پرسیدیم گفت هر کاری از دستشان بر میآمده انجام دادند و بقیه دست خداست.
وی در ادامه گفت: دخترم زیاد دوام نیاورد و پس ازچند روز دچار مرگ مغزی شد. همان موقع که خبر را به ما دادند، پیشنهاد کردند اعضای بدنش را اهدا کنیم. بدون هیچ مکثی قبول کردیم. یادم هست که بعدها به ما گفتند حدود 50 نفر از اعضای بدن دخترم استفاده کردند و از مرگ نجات یافتند.