از نو ساختن
 

 

|  مریم سمیع‌زادگان |

سینی چای را روی میز گذاشتم. دنبال گز و سوهان کشوی کابینت‌ها را بالا و پایین کردم. «من تو را آسان نیاوردم به دست...» گوش می‌کند. لبخند می‌زند، می‌گوید: «برای تو می‌خواندهااا... از زبان من، برای تو!...». چشمم می‌افتد به بریده کاغذ روی آینه میز آرایش. 4‌سال است آنجاست. خط خودش است، رویش نوشته: «آن که بی‌باده کند جان مرا مست کجاست؟!». از مسافرت که برگشتم، دلم نیامد بردارمش، همان جا ماند... یاد دوستم افتادم، دیروز که پرسیدم: «دوستش داری؟...»، گفته بود: «مادر یادم داده برای کسی بمیرم که برایم تب کند!». خندیده بودم: «چه حرف گوش کنی تو!...». گفتم: یک روزی، یک جایی نوشتم «غریب افتادیم بین آدم‌هایی که برایشان می‌مردیم و هیچ‌وقت برایمان تب هم نکردند...». گفت: «نه، من برای کسی که برایم تب نکند تره هم خُرد نمی‌کنم...». تمام راه فکر کردم این نسل چقدر عاقل‌تر از ماست.
خانم کارما توی وبلاگش نوشته یک جایی آدم می‌فهمد عزیز کسی بوده یا نه، دو زاری‌اش می‌افتد که طرف تا کجا، تا کدام پله دستش را می‌گرفته. منصفانه‌اش همین است و بیشتر خیالبافی‌ست؛ حمل کردن صلیبی است روی شانه‌ها که وزن‌اش از جثه آدم بیشتر است. حواس‌مان به خودمان باشد، یادمان نرود آن خیالبافی و حمل آن صلیب، خود شکستن دارد. آدمی که برای خودش بشکند دیگر بند زده نمی‌شود. باید از نو ساختش... به خدا سخت است آن از نو ساختن.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/50819/از-نو-ساختن