گزارشی از چند روز رفت و آمد با 5جوانی که در مناطق فقیرنشین تهران به مشاوره و هم‌صحبتیِ داوطلبانه باآدم‌های گرفتار می پردازند؛ ( بخش دوم و پایانی)
 
ما می‌ریم سراغ شانس
 

 

|  مسعود رفیعی طالقانی |

  من دنبال نوشتن یه گزارشم از زندگی جوونایی که دارن کارهای داوطلبانه می‌کنن. شانس آوردم که شماها رو پیدا کردم و شانس بزرگتری آوردم که آدمای خاصی هستید؛ یعنی کاری هم که می‌کنید کار خاصیه. فکر کنم معتقد به جادوی کلمه باشین؟!
- آره، هستیم. به جادو و اعجاز کلمه باور داریم؛ اما به یه چیز بزرگتر هم باور داریم!...
این بخشی از دیالوگی بود که بین من و بیژن، یکی از 5 عضو گروه داوطلبی که بخشی از گزارش کارهایشان را دو هفته قبل خواندید، ردوبدل شد. گروهی متشکل از «آرش»، «مهدی»، «بیژن»، «عبداله» و «اسفندیار». همان 5 پسر جوانی که کاملا داوطلبانه و خود خوانده می‌روند به مناطق فقیرنشین تهران و به آدم‌های گرفتار در فقر و اعتیاد و... از هر جنس و رنگ و نژاد و مرامی که باشند، مشاوره می‌دهند و با آنها رفیق و همکلام می‌شوند.

دارم بخش دوم گزارشم را برای شما- که احتمالا آن را می‌خوانید - می‌نویسم. فکر می‌کنم بهتر باشد هنگام نوشتن، از لحظه مبدا حرف زد تا از لحظه مقصد. فرقش را می‌دانید چیست؟ روزنامه‌نویس‌ها عادت دارند وقتی چیزی می‌نویسند - مثلا یک گزارش - آن وقتی را در نظر می‌گیرند که روزنامه به دست مخاطب می‌رسد و گزارش‌شان از نظر زمان، باید از نظرگاه مخاطب تنظیم شود. مثلا اگر قرار است گزارشی از یک رخداد را امروز بنویسند، باید این را لحاظ کنند که چه وقتی این گزارش به دست مخاطب می‌رسد و بعد خودشان را بگذارند توی آن وقت{فردا} و طوری بنویسند که انگار دارند از روز قبل حرف می‌زنند. من اما بهتر می‌بینم که این گزارش «از» و «در» لحظه مبدا نوشته شود. بهتر است شما را با احساس رخ داده آشنا کنم تا واقعه به وقوع پیوسته.
احتمالا از همان هفته‌ای که بخش اول این گزارش منتشر شد درحال روایت کردن چیزی عجیب بودم؛ چیزی عجیب، نه از آن جهت که ماجرایی اعجاب‌آور باشد، نه، بلکه به دلیل اعجاب‌آور بودن آن ماجرا در دل وضعیتی که در آن اتفاق می‌افتد. معلوم است که داوطلب شدن چند جوان برای انجام یک کار مفید به حال دیگری یک کار ارزشمند به حال جامعه و معنابخش برای زندگی اجتماعی است و امری اعجاب‌آور نیست؛ اما چیزی که آن را و به طریق اولی، روایت آن را عجیب می‌کند، زمینه و زمانه انجام آن کار است.

- دقیقا سر همین پیچ اول، خونه یه پیرمرد تنهاست. سری پیش که باهاش حرف زدیم، می‌گفت دو تا پسرش اروپا هستن و یه دخترش کرمانشاه زندگی می‌کنه؛ یعنی تهران ازدواج کرده و بعد با شوهرش رفته کرمانشاه. می‌گفت شوهرش آدم جالبی نبوده و از فردای ازدواج، پدر دختره رو درآورده. خودش هم بازنشسته اداره پسته. مختصر مستمری‌ای می‌گیره و زندگی شو می‌گذرونه؛ اما به‌شدت تنهاست. بعدازظهرا می‌آد می‌شینه جلوی در خونه و زل می‌زنه به مردم. با کمتر کسی حرف می‌زنه. ما تو همین رفت و اومدا باهاش آشنا شدیم و دیدیم بدک نیست که یه خرده بهش نزدیک شیم و باهاش حرف بزنیم. بهش قول دادیم امروز می‌ریم دیدنش. بنده‌خدا خیلی هم خوشحال شد....
 پس خیلی براتون مهم نیس که سوژه‌تون مثلا آدم معتادی باشه یا حتما جوون باشه؟
- نه اصلا! مهم اینه که ما بتونیم به سوژه‌مون یه کمکی بکنیم. قطعا واسه یه پیرمرد تنها، بهترین کمک اینه که باهاش همکلام بشی یا ببینی چه کارایی داره و براش انجام بدی. یادت که نرفته مسعود؟ به قول شوماخر: «کوچک، زیباست»

حرف‌های بیژن در تمام روزهایی که ساعت‌هایی را با آنها می‌گذرانم، برایم تکه‌های یک گفتمان اجتماعی می‌شوند که باید به هم مفصل‌بندی‌شان کرد. کنشگری اجتماعی، درک متقابل، همزیستی و... اینها را باید به هم چسباند تا آرام آرام بشوند یک گفتمان اجتماعی در ایران. از لابه‌لای حرف‌هایش می‌فهمم که سوژگی، سوژه فقط برایشان از آن‌جا می‌آید که می‌شود به آن گفت «احساس نیاز». یک کسی باید یک نیازی داشته باشد تا این بچه‌ها بروند سراغش و در حد مقدوراتشان کارش را راه بیندازند. پیرمرد تنها، هم‌صحبت می‌خواهد و گروه داوطلبان جوان فرصت هم‌صحبتی را غنیمت می‌دانند به‌عنوان کوچکترین، اما عملی‌ترین اقدام اجتماعی.
همین‌طور که داریم کوچه باریکی را در محله «تیردوقلو» طی می‌کنیم به سمت خانه آن پیرمرد تنها، قدم‌هایمان را می‌شمارم؛ روی قدم شصتم می‌ایستم و می‌پرسم؛
 بیژن شما برای کاری که می‌کنید به یك جایگاه یا خاستگاه اخلاقی خاص هم چشم دارید؟ بذار راحت‌تر بگم این کار و اندیشه‌اش براتون کارکردش چیه؟
- اخلاق برای ما یه حوزه ثانویه ست رفیق جان. البته من نمی‌تونم دروغ بگم که گوشه چشمی به چشمداشت دنیایی و آخرتی قضیه نداریم یا دستکم شخص خودم، ندارم! احتمالا می‌شه اینجوری هم به ماجرا نگاه کرد، ولی واقعیت قضیه اینه که ما فکر می‌کنیم آدم باید خیلی شانس داشته باشه تا فرصت کمک کردن، نصیبش بشه! هر کسی این فرصت رو نداره. یعنی زندگی آن‌قدر روی دور تنده که به سرعت و مثل باد می‌گذره و الزاما اینطور نیست که همه شانس کمک کردن به دیگران رو پیدا کنن. می‌دونی مسعود برای ما حرف زدن با یه پیرمرد تنها یا یه بیمار معتاد به شیشه که حتی خونوادش هم طردش کردن از اون جهت یه شانس بزرگه که ما می‌تونیم یه روز جای هرکدوم از اینها باشیم و نیاز داشته باشیم به این‌که یه کسی به کمکمون بیاد. پس اگه یه روز همچین اتفاقی برامون بیفته و کسی بیاد سراغمون ما شانس بزرگی داشتیم. با این حساب ما حالا خودمون بدل می‌شیم به یه شانس تا فرصت جولان دادن شانس تو زندگیمون رو برای همیشه از این مفهوم بگیریم. شاید بهتر باشه بگم ما از شانس، انتقام می‌گیریم.
آرش حرف‌های بیژن را ادامه می‌دهد:
- «چه گوارا» یه جمله جالبی داره که می‌گه: «شاد بودن تنها انتقامیه که آدم می‌تونه از زندگی بگیره.» شاید تو نگاه اول کسی بپرسه که مگه قراره آدما از زندگی انتقام بگیرن؟! البته که فقط کسایی که نگاهشون به دنیا عمیق‌تره می‌فهمن که چرا باید از زندگی انتقام گرفت. اما با فرض این‌که همه بدونن چرا باید از زندگی انتقام گرفت، باید بگم انتقام گرفتن از شانس هم درست مثل این می‌مونه که ما منتظر نمی‌شیم شانس بیاد سراغ ما بلکه ما می‌ریم سراغ شانس.پس؛پیرمرد تنها، شانس ماست.

نشسته‌ایم روی صندلی‌های یک پارک کوچک محلی حوالی خیابان فداییان اسلام. عبداله و مهدی رفته‌اند برای همه بستنی بگیرند تا توی سرمای آبان ماهی، لرز بیشتری به جانمان بیفتد! به این فکر می‌کنم که این بچه‌ها چقدر زندگی را معنی می‌کنند و البته به این‌که چقدر زندگی را معنی‌دار می‌کنند.
یاد سهراب، مجنون اهل کاشان می‌افتم: «کوچه وقتی کوچه بود که عبورِ تو بود...». احتمالا می‌توانم معنای داوطلبی را توی وجود بیژن، آرش، عبداله و مهدی و اسفندیار ببینم. داوطلبی واژه بی‌معنایی باید باشد وقتی که اینها نباشند تا به آن، هویت و موجودیت ببخشند. داوطلبی از آن دست کلماتی است که با به وجود آمدن هر یک داوطلب در گوشه گوشه دنیا، دوباره خلق می‌شود. داوطلب شدن هر یک نفر، بازتولید و تولد و دوباره معنا شدن کلمه داوطلبی است.

اسفندیار جلوی اجاق گاز آشپزخانه کوچک پیرمرد ایستاده و دارد برایش برنج بار می‌گذارد. رو می‌کند به من:
- لامصب این برنج هندیا هم بوی چرندی می‌دن.
 آره می‌دونم، کمی آبلیمو بریز توش تا داره قل می‌خوره.

داریم توی خیابان مولوی قدم‌زنان به سمت میدان گمرک حرکت می‌کنیم، همان که حالا نامش را گذاشته‌اند میدان رازی. زکریای رازی؛ سمبل خدمت به خلق. مسیر این پیاده‌روی برایم بامزه جلوه می‌کند؛ راه رفتن از مولوی به سمت رازی. از یکی که مبلغ خدمت به خلق است در محضر حضرت عشق به سوی کسی که یکی از بزرگترین خدمت‌ها را به بشر و بشریت کرده است.
عبداله و مهدی در این گروه پنج نفره، از بقیه بچه‌ها بیشتر به ادبیات ایران و عرفان ایرانی دلبستگی دارند. فکری که توی سرم می‌چرخد را با جمع مطرح می‌کنم. خیلی خوششان می‌آید. می‌گویند تا به حال این مسیر را اینطور نگاه نکرده‌اند. می‌خندم....
 تازه کجاشو دیدیدن؟! من به کیوسک‌های روزنامه‌فروشی هم یه نگاه خاص دارم.
انگار غرور گرفته باشدم که مبدع یک حرف تازه‌ام، سینه‌ام را کمی کفتری می‌کنم...
 بچه‌ها فکر می‌کنم کیوسک‌های روزنامه‌فروشی مثل ایستگاه‌های آگاهی و خودآگاهی تو زندگی ما آدما می‌مونن. هر کیوسک یه ایستگاه که اگه بدون برداشتن یه توشه ازشون بگذری، رسیدن به آگاهی رو به تعویق انداختی.
به این فکر می‌کنم که روزنامه‌خوانی و اقبال نشان دادن به فرهنگ توی مملکت ما، بدجور به تعطیلات رفته است.

توی روزنامه پشت میز کارم نشسته‌ام.کم پیش می‌آید روزنامه‌نویسی، در دل یک گزارش زندگی کند؛ پیشترک یا خودم را به یک سوژه سنجاق کرده‌ام یا با زور خودم را چپانده‌ام در دل سوژه. این بار اما سوژه، ولم نمی‌کند. او خودش را سنجاق کرده به من. دارم به این فکر می‌کنم که آیا می‌شود اسم این بچه‌ها را گذاشت «سنگ محک جوانی» یا نه؛ آیا می‌توانم جوانی را با آنها تعریف کنم؟

- تاریخ ایران دست کم در صد و پنجاه‌سال گذشته، یکسره زجر و ناله برای توسعه اجتماعی بوده است. ما فکر می‌کنیم که نهایت همه تلاش‌های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و... برای رسیدن به یه‌جاست مسعود؛ توسعه اجتماعی. یعنی اونجایی که ما با مفهوم «شهروند مسئول» اعم از زن و مرد و پیر و جوون روبه‌رو باشیم.
 خب این شهروند مسئول که تو ازش حرف می‌زنی، چطور به وجود می‌آد؟ بالاخره به همه جای دنیا که نگاه کنی از بدو تولد آدما که مسئولیت‌پذیری اجتماعی و این حرفا تو وجودشون نهادینه نشده بوده!
- آره دقیقا درست می‌گی. خب هر جای دنیا رو که بشه به‌عنوان جامعه توسعه‌یافته با بالاترین استانداردهای توسعه اجتماعی مثال زد، می‌شه دید که آدما اونجا روی خودشون حسابی کار کردن.
مهدی می‌آید وسط حرف من و بیژن؛
- بابا جان برای مثال بگم که ما ادبیات به این ارزشمندی داریم؛ اما اغلب مردم توجهی بهش نمی‌کنن. ادبیات ما نمونه خیلی خیلی بارزی از یه نظام اخلاقی اجتماعیه که اگه مردم درست و حسابی بهش توجه کنن یا بهتره بگم بهش رجوع کنن، می‌تونیم در کمترین زمان ممکن به درجات بالای توسعه فرهنگی-اجتماعی برسیم.
 خب تو بگو مهدی جان! فک می‌کنی درد ما کجاس؟
- کتاب نخوندن. ببین من نمی‌دونم چرا توی تاریخ معاصرمون هر چی اینطرف‌تر اومدیم مردم با فرهنگ قهر کردن. الان تو خودت یه روزنامه‌نگاری؛ بگو ببینم تو خانواده خودت – اطرافیانت - چقدر به مطبوعات و کتاب و... اهمیت می‌دن؟! اصلا چقدر براشون این چیزا تو زندگی اولویته. من یه یادداشت از خود تو خوندم که ناله کرده بودی که تیراژ کتاب تو ایران، اون هم تو این تهرون چارده پونزده میلیونی به پونصد نسخه رسیده! خب ما چه انتظاری می‌تونیم داشته باشیم؟!
راست می‌گوید؛ چه انتظاری می‌توانیم داشته باشیم؟!
انتظار؛ همه ما خوب می‌شناسیم‌اش. اغلب، شبانه‌روزها را سر کرده‌ایم با آن. انتظار کسی، چیزی، خبری، صدایی، عشقی....

از بچه‌ها می‌پرسم قرار است تا کی به این کار و این روش ادامه بدهند. با چیزی شبیه همهمه پاسخم را می‌دهند: تا وقتی که احساس کنیم می‌شود کار سازمان‌یافته‌تری کرد و البته شاید کار مفیدتری.

- حالا این چیزایی که از ما نوشتی رو کسی می‌خونه رفیق؟
فکرم به این پرسش اسفندیار مشغول می‌شود... برایش جواب قاطع و دقیقی ندارم...
 مگه شما در نومیدی مطلق دست به یه کار اجتماعی نزدید؟خب منم در نومیدی مطلق با همون امیدی که علیه امید به کارش گرفتم، شما رو برای مخاطبم روایت می‌کنم. اما این‌که مخاطبی در کار باشه یا نه رو واقعا نمی‌دونم!

مخاطب...
مخاطب هم خودش مسأله ایست. شاید برای یک روزنامه‌نگار، مخاطب داشتن یا نداشتن مثل بودن یا نبودن است. اما من خیال می‌کنم که همیشه مخاطبی هست، دستکم یک مخاطب؛ خودم! خودم که خودم را می‌خوانم و شاید خودم از خودم تأثیر بگیرم.
من در دو گزارش، ساعت‌های بودن با پنج جوان داوطلب را روایت کردم و حتی اگر این روایتگری هیچ مخاطبی نداشته باشد، خودم از این‌که روایت‌گر زندگی پنج جوان داوطلب کنشگر اجتماعی بوده‌ام، خوشحالم و تاثیرم را به قدر بضاعت ناچیزم برگرفته‌ام.

راستی! می‌خواهم به سبک زندگی جوان‌های ایرانی فکر کنم و این‌که چقدر سبک امروزی زندگی‌شان، آنها را در معرض اجتماعی شدن قرار می‌دهد؟


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/50748/ما-می‌ریم-سراغ-شانس