| میچ آلبوم|
به گذشته برمیگردم و از روزی آغاز میکنم که مادرم مُرد؛ نزدیک به 10سال پیش؛ وقتی این اتفاق افتاد، من آنجا نبودم؛ درحالیکه میبایست باشم. پس دروغ گفتم. فکر خوبی نبود. مراسم تشییع جنازه جایی برای پنهان کردن اسرار نیست. من در کنار مزار او ایستادم و کوشیدم باور کنم اشتباه من موجب مرگ او نشده است. پس از آن، دختر 14 سالهام دستم را گرفت و زیرلب گفت: «متاسفم که نتونستی با اون خداحافظی کنی، پدر». و من درهم شکستم؛ به زانو درآمدم و گریستم. چمنهای خیس، شلوارم را لک کرد.
پس از مراسم از خود بیخود شدم و در آغوش مربی خود از هوش رفتم؛ و چیزی تغییر کرد. یک روز میتواند زندگی آدم را درهم بپیچاند و بهنظر میرسید، آن روز، زندگی، مرا با سنگدلی به سراشیبی میاندازد. مادر من همیشه- با پندها، انتقادها و همه بکننکنهای مادرانهاش- مرا مانند کودکی تحتحمایت خود داشت. گاهی وقتها آرزو میکردم کاش مرا تنها بگذارد.
و او سرانجام این کار را کرد. او مُرد. دیگر نه دیداری و نه تلفنی. و بدون اینکه حتی بفهمم، سرگردانیام آغاز شد. گویی ریشههای من کنده شده بودند و من همراه جریان رودخانهای در سرازیری شناور بودم. مادرها برخی از اندیشههای پوچ فرزندانشان را حمایت میکنند و یکی از این اندیشههای پوچ من، این بود که خود را دوست داشتم، کسی را که بودم؛ زیرا او دوست میداشت. هنگامی که او مرد، آن اندیشه هم مرد. حقیقت این است که من کسی را که بودم، به هیچوجه دوست نداشتم. من در ذهنم هنوز خود را قهرمان جوان با آتیهای نویدبخش میدیدم. ولی من دیگر جوان نبودم و دیگر قهرمان هم نبودم. من بازاریابی میانسال بودم. آتیه درخشانم نیز، مدتهای مدیدی میشد که به دست فراموشی سپرده شده بود.
برشی از کتاب «برای یک روز بیشتر»