| علی نامجو |
چند وقتی بود که به خاطر نیاز مالی و دغدغههای زندگی (که به واسطه مشکلات اقتصادی هر روز رنگ تازهای به خود گرفتهاند) به تهران آمده و در یک آژانس در حوالی بالای شهر مشغول به کار شده بود. هر روز برایش سختتر از روز قبل میگذشت.
پیشبینیهایش درست از آب در نمیآمد و خودرواش هم اذیت میکرد. یک روز روغن پس میداد، یک روز واشر سر سیلندرش میسوخت. از طرفی برخی از مسافران آژانس به واسطه قراردادی که آژانس با شرکت، هتل یا موسسهای بسته بود، از پرداخت کرایه معاف بودند و دست آخر هم پول کمتری از طرف آن مسافران نصیبش میشد. (آژانس برای بستن قرارداد با این موسسهها مبلغ کمتری در مقایسه با عرف از آنها میگرفت اما حق خود را به میزان کرایههای معمول از فیش پرداختی راننده کسر میکرد).
هر روز که میگذشت استرس و نگرانی راننده بیشتر و بیشتر میشد. آخر قرار بود تا 2 ماه دیگر جشن عروسیاش را برگزار کند. طبق محاسبهای که انجام داده بود باید روزانه 200هزار تومان کار میکرد تا از پس هزینههای حداقلی که داشت بربیاید. پیشتر با وجود آنکه لیسانساش غیرمرتبط بود در مقطع کارشناسی ارشد حقوق قبول شد.
اما پس از یکی، دو ترم انصراف داد. آخر نتوانسته بود از پس مخارج سنگین تحصیل بر بیاید. با وجود آنکه شب گذشته دیر به خوابگاه آمده بود صبح به سختی خود را از جایش کند و برای مسافرکشی آماده شد. چون خودرواش طرح نداشت باید قبل از ساعت30: 6 از محدوده خارج میشد. یک ربع دیر از خواب بیدار شد. بنابراین یا باید طرح یک روزه میخرید یا جریمه میشد. خریدن طرح را انتخاب کرد. مجبور بود امروز بیشتر کار کند تا هزینه طرح یک روزه را هم جبران کند. تعداد رانندههای آژانسی که در آن کار میکرد به بیش از 200 نفر میرسید. خودش میگفت: سرویسهای بهتر را به دوستانشان میدهند و برای مسافتهای پیچ در پیچ و پر ترافیک مرا میفرستند.
در طول همه آن روزهایی که در آژانس کار میکرد روحیهاش عوض شده بود. یا خودرو خراب بود یا با یک راننده بد دهن گلاویز شده بود. آن روز صبح اما دلش میخواست روز خوبی داشته باشد. رفت به یکی از بانکهای خصوصی برای سوار کردن یک مسافر. تا آمد توقف کند نگهبان بانک گفت: «هی آقا جلو بانک توقف نکن». به نگهبان گفت: «آژانس خواسته بودید. اومدم مسافرمو سوار کنم». نگهبان با لحنی که عصبانیت از آن میبارید، گفت: «نخیر. یه بار گفتم. برو کنار. جلو راه و نگیر». خودرو را کمی جلوتر برد و منتظر ایستاد.
مسافرش آمد و گفت: «آقا من حدود 15 دقیقه هست که منتظرم». برایش ماجرا را شرح داد. مسافر با لبخندی پذیرفت و سوار شد. طی مسیر عادت داشت با کسانی که دوست داشتند صحبت کنند، همکلام شود. مسافر معلم خصوصی زبان انگلیسی بود و آرامش از لحن و کلامش میبارید. با او هم صحبت شد.
مسافر شکلات بزرگی با طعم پرتقال به او داد و گفت: «خیلی خودت رو درگیر مشکلاتی که با یه لبخند حل میشوند نکن. فقط لبخند بزن و بدون این روزا میگذره». در طول مسیر به او گفته بود که میتوانی با لیسانس عربی که داری گلیمت را از آب بکشی. وقتی به خانه رسید برایم تمام ماجرا را تعریف کرد. آن شب خیلی آرامتر از شبهای پیش به خواب رفت. او نیاز به امید داشت.