درنگ شهروند| احمد غلامي يكي از گردانندگان جوايز ادبي است. او اخيرا جايزه كرمانشاه را مطرح و نخستين دوره آن را نيز برگزار کرده است. جايزهای كه هركس به نوعي در برابر آن موضع گرفت و نتوانست آنگونه كه شايسته يك جايزه مستقل است برانگيزاننده اعتماد باشد. در جستوجوي بیاعتمادي نسبت به جوايز ادبي و مكانيسم اين جايزه كه از ظرایفي خاص برخوردار است با او به گفتوگو نشستهايم. با ما باشيد.
***
یک تلقی موجود بر این عقیده است که ادبیات امروز ما با مشکلات بسیاری ازجمله سانسور شدید، رفتارهای سلیقهای، عدم حمایت از نگاهها و شخصیتهای مستقل و عدم حمایت از نواندیشان روبهرو است. این طیف از تلقیها، شرایط موجود را برآیند دادوستدی درون دولتی میدانند. يكجورهايي همه را تابع زدوبند با دولت برمیشمارد و معتقد است ادبیاتی که مطرح میشود و جایزه میگیرد و پرفروش میشود هركدام یک جورهایی نمکگیر دولت هستند. این یک مسأله. مسأله دوم مسأله نشر است که یک فعالیت اقتصادی است و در شرايط بسيار پيچيدهای گرفتار آمده و مرحله تحولپذیری و پوستاندازیاش را پشت سر میگذارد. در اين مرحله نويسنده بههزار و چند دلیل نميتواند به هويت مستقل اقتصادي، فرهنگي و هويتي خودش برسد. ناشر، هر کتابی را چاپ نمیکند و با هر نویسندهای کنار نمیآید و برای هر نام و اندیشهای امکانات خودش را نمیگذارد. خب، جایزه ادبی سازوکار خودش را دارد. در شرایطی که ما هستیم و شاید بشود اسمش را شرایط بیسازوکار گذاشت شما آمدید و یک جایزه به نام کرمانشاه مطرح کردید. ماجرا چیست؟
سوالتان خیلی مفصل است، سعی میکنم در لابهلای جواب سوالهای دیگر به این پرسشها هم پاسخ بدهم. اجازه بدهید الان از بخش آخر سوالتان شروع کنم. اینکه چرا به فکر برگزاری جایزه کرمانشاه افتادم. برگزاری جایزه در شهرستانها یکی از دغدغههایی بوده که همیشه آن را داشتهام. یعنی ادبیات همان جایگاهی را که در تهران دارد در شهرستانها هم داشته باشد. اگر ما تهران را پایتخت ادبی ایران بدانیم وقتی نویسنده شهرستانی مقبولیت ملی پیدا میکند که بین نویسندگان و منتقدان پایتخت پذیرفته شود. درواقع تهران استاندارد ادبیات ملی ایران است. البته نباید فراموش کنیم این ملاک و استاندارد هم به نوعی برساخته همان نویسندگان شهرستانی است که به تهران آمده و به اجتهاد ادبی رسیدهاند. اگر هوشنگ گلشیری در اصفهان میماند نمیتوانست این اجتهاد ادبی را به دست بیاورد. غلامحسین ساعدی و محمود دولتآبادی هم همینطور. خیلیها هم جغرافیای ادبی خود را پایتخت قرار دادهاند یعنی کوشیدند به نویسندگان و منتقدان پایتخت پیوند بخورند اگرچه جغرافیای زندگیشان تغییر نکرد، مثل ابوتراب خسروی، احمد آرام، احمد اخوت، علی خدایی و خیلیهای دیگر، اگر کارهایشان ملی شد بیتعارف باید گفت چون پایتخت ادبی ایران - تهران - آنها را تأیید کرد. خیلی از نویسندگان هم از ایران رفتند و در کشورهای اروپایی و حتی در پایتختهای جهانی ادبیات کار و زندگی کردند اما نهتنها ادبیاتشان جهانی نشد بلکه کمکم از یاد و خاطره مردم کشور خودشان هم رفتند. نمیدانم گیر کار کجاست مثلا مارکز از پاریس میگذرد و جهانی میشود، فاکنر و جویس هم همینطور و خیلیهای دیگر برای اینکه جهانی شوند به پایتختهای ادبی جهان که اجتهاد ادبی دارند میروند یا کارهایشان ترجمه میشود یا خودشان به آن زبان مینویسند یا جهانی میشوند. پس چرا این اتفاق در مورد ما نمیافتد؟ حتی این اتفاق درباره ابراهیم گلستان که در داستاننویسی ایران یگانه است روی نمیدهد؟ به قول پویا رفویی مثلا بزرگ علوی که بخش اعظمی از زندگیاش را در فرنگ گذرانده اما ادبیاتش از این نظر بیحاصل است. انگار فقط صادق هدایت است که از مرزهایمان میگذرد. باید جستوجو کرد چرا هدایت جهانی میشود و دیگران نه.
برگردیم به بحث خودمان. موضوع این بود چرا تهران فقط باید پایتخت ادبی باشد. چرا کرمان، کرمانشاه، تبریز، بوشهر، اصفهان و... هریک به تناوب در رقابت و انتشار آثار درخشان از سوی نویسندگانشان جایگاه پایتخت ادبی را کسب نکنند؟
در رقابتهای ادبی و در خلق و بدعت آثار ادبی باید پایتختهای ادبی جا به جا و دست به دست شود تا ادبیات رونق همهجانبهای بگیرد. چرا نشر شهرستانها بیمار است؟ چرا کتابفروشی شهرستانها بیمار است؟ اگر این سوال را مطرح کنید فورا میگویند دولت حمایت نمیکند. باید دندان کمکهای دولت را کند و دور انداخت. این دندانها با کمکهای دولتی کاری از پیش نمیبرند. متاسفانه باید اعتراف کنم در پروژه کرمانشاه اگرچه دوستان کرمانشاهی واقعا از جان و دل مایه گذاشتند و مراسم عالی برگزار شد اما فضای حاکم بر شهرستانها مرا ناامید کرد. اینکه مراکز دولتی دست از سر آدمها در شهرستانها برنمیدارند، نهتنها کمکی نمیکنند بلکه اگر شما بخواهید کاری کنید یا نمیگذارند، یا بدون اینکه پولی خرج کنند شریک کار میشوند. در این فضا بحث جابهجایی پایتختهای ادبی کاری دشوار و دور از واقع به نظر میرسد. اما طرح موضوع و تلاشهای یکباره اگرچه خیلی ثمربخش نیست اما اشکالی ندارد و شاید راهی باز کند.
کار در میدان ادبیات ایران نیاز به از خود گذشتگی و مناعت طبع دارد، بهخصوص توی حوزه رسانه. خود تو هم ربع قرنه که داری کار مطبوعاتی میکنی حتما در جریان بحث مرجعیت ادبی و این جور حرفها هستی. البته که بد نیست یک جریان خاص با دانش مفید و موثر در قلمرو خودش در یک جایی - گیرم خراسان یا سیستانوبلوچستان یا خرمشهر یا به قول شما کرمانشاه - مرجع ادبی شوند اما این همهاش نیست و به نظرم ماجرای نوشتن، نویسندگی و ادبیات را داریم از میانه راهش نگاه میکنیم. آیا واقعا این دانش وجود دارد که تکیهگاه این جریان ارزشمند نوزایی و نواندیشی در ادبیات باشد که بشودكه روی این خطی که شما میگویید از مرجعیت ادبی در یک منطقه به گفتمان ادبیات جهانی رسید؟
گمانم بهطور غیرمستقیم به مسألهای اشاره کردی که سوءتفاهم برانگیز است. ممکن است این سوءتفاهم ایجاد شود که من ادبیات اقلیمی و ادبیات شهرستانی را مختوش کردهام.
خیر. من به این تقسیمبندیها اعتقاد چندانی ندارم. نویسنده میتواند پرورده یک اقلیم باشد اما برای جهان حرفش را بزند، سعدي يا رومن رولان یا تولستوی یا چخوف عزیز. اما خیلیها برای قرار گرفتن روی ریل جهانی شدن کارهای حیرتانگیزی میکنند. رفیقی داشتم يادش بخير میگفت بعضیها جهاني میانديشند روستايي عمل میکنند. به نظرم ادبیات همانطوری که خودتون میدونین مسألهاش انسان و مسائل و بدبختیهای انسان هست. همین وضع همه ما به نظرم خودش یک اقلیم درست کرده: اقلیم رنج
اجازه بدهید دراینباره توضیح بدهم. منظورم از ادبیات اقلیمی این است که هر اقلیم خاصی دارای زبان، واژگان، موضوع، سوژه و فرهنگ خاص خود است که با آنها ادبیاتی را خلق میکند با موضوع ویژه خاص خود که پتانسیل جهانی شدن و ملی شدن نیز دارد. مانند عزاداران بیل یا همسایههای احمد محمود. خب، اینها ادبیات اقلیمی هستند که توانستهاند وارد مرحله ملی شوند. اما منظورم از ادبیات شهرستانی ادبیاتی است که در حاشیه مانده و روی جغرافیایی خاص میماند و بر آن تأکید دارد، اصرارش بر جغرافیا است، نه دانش و این ادبیات در حاشیه مدفون میشود و فقط موجهایی در آن شهرستان ایجاد میکند و هرگز اثر مهمی به جا نمیگذارد. دومین سوءتفاهم این است که در اجتهاد ادبی دو نکته وجود دارد: این اجتهاد ادبی میتواند به آدمها اقتداری بیدلیل برای اعمال نظر و اعمال نفوذ بدهد، اما منظور من از اجتهاد ادبی، اجتهاد شخصی نیست. این نیست که کسی، یا ریشسفیدی اجتهاد ادبی داشته باشد. اجتهاد ادبی یعنی ادبیات، یا داستانی خلاق رشد کند و استانداردی را به وجود بیاورد که دیگران را وادار به رقابت کند و درباره اجتهاد ادبی سن معنا ندارد. همانگونه که اگر جوانی 20 ساله اثر ادبی خوبی با استاندارد ادبی بنویسد، میتواند به اجتهاد ادبی برسد، به همان اندازه که محمود دولتآبادی اثری خوب خلق کند. اگر دولتآبادی هم اثری ضعیف تولید کند، با وجود سالها حضور و زحمت برای ادبیات نمیتواند به اجتهاد ادبی برسد. آنچه که اجتهاد ادبی به وجود میآورد زنجیرهای از آثار خلاق با زبانی دقیق و نوآورانه است.
مثلا در دهههای گذشته بحث مرجعیت ادبی در ادبیات ایران متاسفانه به اسم آقای گلشیری شروع شد و علاقهمندان به او ادامه دادند حسین نوشآذر، قاضی ربیحاوی، کورش اسدی، اکبر سردوزامی و... اما آن بحث به جایی نرسید. این بحث شما به نظرم متفاوت است با این موضوع. اولین موضوعش مثلا معرفي و ابلاغ استانداردهای ادبی جهانی به خودمان است. ضمن اینکه همین موضوع بر حوزه بعدی و روی حوزه اقتصاد نشر هم تأثیر خودش را میگذارد و حوزه سوم، حضور در میدان ادبیات جهانی امروز است برای وارد شدن به زمین گفتوگو و عرضه اثر ادبی با معیار جهانی. در خبری خواندم که فوئنتس برای یک جایزه محلی و کوچک اثر فرستاد. جایزهای که یک نشر کوچک برگزار کرده و جایزهاش هم چیز دندانگیری نبوده ولی فوئنتس به احترام خودش و ادبیات این کار را میکند. عدهای هم شرکت میکنند وقتی فوئنتس در آن جایزه شرکت میکند دارد یک پیامی را به همداستانهای خودش میدهد. حالا این جایزه کرمانشاه یا هر استان دیگر یک دعوت همگانی میشود اسمش را گذاشت و میخواهیم از آن وضع پیشین جایزههای ادبی فاصله بگیریم.
باید ببینیم برای نمونه از گلشیری چه مانده است؟ آثارش. هنوز ساعدی دارد با آثارش اعمال نظر میکند، گلشیری و چوبک نیز به همین ترتیب و همچنان هدایت با بوف کورش اجتهاد ادبی دارد. ادبیات خلاقه و ادبیات ماندگار، ادبیاتی است که استانداردها را بالا میبرد، ادبیات را از شخصی شدن خارج میکند. اما باید به این نکته اشاره کنم که شخصیت بعضی از نویسندهها و آثارشان، همزمان، میتواند اجتهاد ادبی ایجاد کند. مانند جلال آلاحمد، رضا براهنی و ابراهیم گلستان که هم با شخصیت و هم با آثارشان در این راه قدم گذاشتهاند. اینها نهتنها آثارشان ملاک است، بلکه شخصیتشان نیز اثرگذار بوده و مرجع است و حتی در نبودشان، آثارشان موثر و مرجع است. نکتهای که درباره فوئنتس گفتید در کشور ما نیز سابقه دارد؛ میدانیم که ابراهیم گلستان چه آدم سختگیری است، اما او داستانش را به نشریهای اقلیمی در ممسنی میفرستد و در آنجا برای اولینبار از گلستان داستانی منتشر میشود. برای او مهم این نیست که اثرش در مهمترین روزنامه ایران یا مهمترین روزنامه انگلستان چاپ شود، هدف او این است که کجا میتواند تأثیرگذار باشد. باید مبنا را بر ادبیات و کتاب منتشرشده بگذاریم. ما سابقه ادبی و درواقع استانداردهای ادبی داریم. یعنی نمیشود بدون نگاه به سابقه ادبی کتابی تولید کرد. البته دارند تلاش میکنند این کار را بکنند اما این راه به جایی نمیبرد. وقتی درباره گلشیری صحبت میکنیم از کسی میگوییم که خودش، فکرش، نوع نگاهش و همچنین داستانش را با معیارهای جهانی میدید، او رقیب خود را فاکنر میدید و آثاری تولید میکرد که دورنمایش، در موقعیت خودش، فاکنر بود. وقتی سخن از گلستان به میان میآید، صحبت از نویسندهای است که میدان رقابت خود را رقابتی جهانی و رقیب خود را همینگوی میدید. بسیاری از نویسندگان ما نیز رقیب خود را مارکز میدیدند و توانستند آثاری را تولید کنند که ادبیات آن استانداردهایی را ایجاد کرد. ما ناگزیریم برای آفریدن استانداردهایی جدید از گذشتهمان عبور کنیم و البته بعضیها با نادیده گرفتن آنها و تجربههای آنها میخواهند سهوا از این استانداردها عبور کنند. گلشیری دوم شدن، چوبک و هدایت دوم شدن هیچ ارزشی ندارد. ما باید آگاهانه از اینها بگذریم و بگوییم ما از این استانداردها عبور کردیم و به استانداردهایی تازه رسیدیم. اما در این میان همانطور که قبلا گفتم سن مطرح نیست. اگر جوانی 20ساله با بلعیدن آثار گلشیری، ساعدی و... آثار جدیدی خلق کند که استاندارد ادبیات را با پیشنهاد دادن ادبیاتی جدید بالا ببرد، همین جوان 20 ساله مجتهد ادبی من میشود. اما متاسفانه اینگونه نیست. ما در فضایی تخت و یکدست و بدون تاریخ زندگی میکنیم که این بیتاریخ بودن شاید ثمره کار دولتها باشد.
میگویید ما در فضایی بیمختصات و بدون تاریخ بهسر میبریم. حتما تجربه دارید زندگی در مختصاتی که هر لحظه تغییر میکند چه تأثیرات ویرانگری روی روح و زندگی آدم میگذارد. ادبیات واقعي این دوره کجاست؟ آیا جوایز کمکی به بیان همین نکته كرده و میکند که ما اسیر زندگی بیتاریخ شدهایم؟
من دوره 8 ساله احمدینژاد را مثال میزنم که میتواند الگوی شما قرار گیرد. هیچکس به اندازه این رئیسجمهوری به آدمهای بدون تاریخ اهمیت نداد. او درواقع همه نهادهایی را که قرار بود حتی مدیریت فنی و علمی کنند، به شکلی، بدون تاریخ کرد.
اما او یک صفحه از شناسنامه همین مجموعه است. پروسه بیتاریخ ساختن یعنی ویران ساختن فرهنگ و ادبیات. او خندقی در برابر فرهنگ و ادبیات ما حفر کرده كه به نظرم هيچ جايزهای در اين شرايط نمیتواند...
زمانیکه او آمد همه مدیران، اشخاص فرهنگی و تمام کسانی را عوض کرد و کنار گذاشت که در سلسله منظومه فرهنگی قرار میگرفتند که بعد از انقلاب رشد کرده بودند و به اشخاص بدون شناسنامه روی آورد. این آدمهای بدون تاریخ و شناسنامه زمان را از صفر شروع کردند. در این 8 ساله این تربیت احمدینژادی، نویسندگانی را وارد این عرصه کرد که آگاهانه مایل نبودند به گذشته خود ارجاع داده شوند، چون نویسندگانی بیتاریخ بودند و میدانستند اگر قرار باشد تاریخمند باشند باید از گلشیری بگذرند و این دشوار است. پس بهترین کار پاک کردن او و ایجاد پاساژهایی بود که از نویسندگان گذشته به سادگی عبور کنند و من با یقین میتوانم ادعا کنم حتی بسیاری از آنان که آثارشان در نشرهای معتبر منتشر شده، ادبیات گذشته ایران را نخواندهاند. وقتی احمدینژاد احساس کرد این بیتاریخی سیاسی جواب داده، آن را به فرهنگی تبدیل نمود که به همه کشور سرایت کرد. اگر به نویسندگان جوان مراجعه کنید، درمییابید مطالعه کمی دارند و اصلا همه ما در حالت بیتاریخی و رخوت به سر میبریم، ترجیح میدهیم تاریخ از صفر، با ما شروع شود.
عبور از گذشته با این اتفاق هولناکی که افتاده تفاوت دارد. شما خودت نویسندهای و میدانی که بدون تاریخ زندگی کردن شدنی نیست. نویسنده به خاک، به لالایی مادر، به زمین زیر پای یعنی وطن وابسته است. تاریخ، ادبیات و فرهنگ یعنی همین حرفها. از یک جامعه این حرفها را بگیریم بعدش چه جایزهای میتونه جای خالی گذشته ما را پر کنه؟ حتما میدونید که انسان بدون تاریخ در جهان مدرن هیچ جایی ندارد. جای یک چیزی کم است...
ببینید در اینجا یک نکته ظریف وجود دارد، منظورم از تاریخگرایی احیای مجدد تاریخ نیست، منظورم تجربهای است که اکنون قابل احیا است و پتانسیل آن را دارد که اکنونی و ناب شود. پس ذخایر گذشته و گنجینه گرانبهای گذشته و این شعارها که موجب عقیم شدن خلاقیت میشود، مورد نظرم نیست. اما بحثی که مطرح میکنیم ابتداییتر از این حرفهاست - مسأله نخواندن است. مسأله ندانستن است. مسأله خودشیفته بودن است. اینکه تاریخ با من شروع میشود و همه چیز با من شکل میگیرد. وقتی ما میخواهیم درمورد انقلاب، رمانی بنویسیم نمیتوان کتابهای رازهای سرزمین من و آواز کشتگان را نادیده بگیریم. باید اثری بنویسیم که در فرم و زبان و نگاه از اینها جلوتر باشد. ما نمیتوانیم تجربیات الکن خودمان را که با بیاعتنایی به آثار ادبی پیشین شکل گرفته، به خوانندهها قالب کنیم. من فرض را بر این میگذارم که هر کتابی که در زمینه انقلاب نوشته میشود باید از این آثار عبور کند. اگر عبور نکند تحسینبرانگیز نیست، تلاشی برای ادامه این کار است، اما تحسینآمیز نیست.
آیا این به دلیل فشار سنگین ممیزی نیست؟
نه لزوما. ممیزی نقش چندانی ندارد و مهمترین ممیزی، ممیزی فرهنگی است. ممیزی این است که ارشاد با تغییر یا حذف بخشهایی از متن شما، به کار شما را آسیب میزند. بخشهایی از حرف شما را سانسور میکند و من معتقدم به کار شما آسیب میزند. اما از نگاه من، ممیزی مهمتر، ممیزی اندیشه است. این ممیزی را جریانهای ادبی ناسالم ایجاد میکنند و خطرناکتر است، چرا که به دست خودمان اتفاق میافتد. ما یاد میگیریم چگونه مصلحتاندیش باشیم. یاد میگیریم چگونه خود را از گذشتههایی رها کنیم که بدان اعتقاد نداریم. یاد میگیریم دست به کارهایی بزنیم که با استانداردهای خود ما فاصله دارد و وقتی خودمان این کار را کردیم میکوشیم آن را اشاعه دهیم. به نظرم این مهمترین ممیزی است. هر اثر ادبی یعنی یک مسأله ادبی و ایجاد یک مشکل. اگر بخواهی مسأله را از ادبیات بگیری آن را از خودش تهی میکنی. وقتی میگوییم آقا اینجوری ننویسیم، آنجوری ننویسیم، مسائل آرمانی را کنار بگذاریم، وقتی همه چیز قیچی میشود، میرسیم به مسائل خودمان که ادبیات ما را از مسأله بودن خارج میکند و به نظر من اینها به ادبیات آسیب میزند، نه وزارت ارشاد.