احمدرضا کاظمی طنزنویس
[email protected]
کبری خانم کاپیتان تیمملی هندبال بانوان کشورش بود. او پیرهن شماره 11 تیمملی را به تن میکرد برای همین هم علاقهمندان اندک و انگشتشمار ورزش بانوان به اون لقب
«کبری 11» داده بودند. کبری 11 علاوهبر ورزشکاری حرفهای، زن بسیار باسلیقهای هم بود، همچین کوکبخانومطور! او در زندگی زناشوییاش در قامت همسری فداکار و مادری مهربان نیز ظاهر میشد و مثل همه خانمهای ایرانی تخصص خاصی در پختن قورمهسبزی داشت. از قضا روزی گرگی به گله زد و تیمملی هندبال بانوان برای اولین بار در تاریخ حیات بشری توانست با غلبه بر حریفانی چغر و بدبدن، به مسابقات المپیک راه کند. کبری پس از این موفقیت با کلی خوشحالی و ذوق و شوق به خانه میآید و میبیند اکبرآقا (شوهر کبری) با پیژامه روی کاناپه لم داده و دارد پای مسابقه فوتبال بین دوتیم «شموشک نوشهر» و «لواشکسازی دوغاب» تخمه ژاپنی میشکند. کبری با روی گشاده به سمت اکبر آقا رفته و به او سلام میکند. اکبرآقا هم در حین تف کردن پوست تخمههایش میگوید: «سلففپپچووام (تلفظ سلام هنگام تف کردن پوست تخمه)، کجا بودی تا الان؟». کبری جواب میدهد: «وا همسرم؟ یعنی چی کجا بودی؟ مگه بازیو ندیدی؟» اکبرآقا میگوید: «بازی که تازه شروع شده، هنوز نیمه اوله». کبری میگوید: «این بازی رو که نمیگم...». در این لحظه ناگهان اکبرآقا چشمایش 4 تا میشود و با کف دست میکوبد روی پیشونیاش: «وااااااااای، خاک بر سرم یادم رفت، نه ندیدم. رئالمادرید و اتلتیکو بیلبائو رو میگی دیگه؟ وااااااااای چطور فراموش کردم آخه! چند چند شدن حالا، اصلا مگه امروز بود بازی؟» چهره کبری کمی بهم میریزد و میگوید: «بازی منو میگم! امروز تیممون صعود کرد به المپیک». اکبر خیالش راحت میشود و میگوید: «عه؟ بازیای شما؟ اونارو که تلویزیون نشون نمیده آخه، انتظار داری من از کجام ببینم؟» کبری با ناراحتی میگوید: «میدونم، خب حداقل از شبکه خبر نتیجهشو دنبال میکردی». اکبر جواب میدهد: «اوووووو این همه خبر مهم توی مملکته واقعا فکر کردی خود اون آقای سرافرازش هم اصلا میدونه هندبال تیم بانوان داره که بخواد خبرشو پوشش بده؟ خدایی واقعا تیم دارید شما؟ من تا دیروز فکر میکردم وقتی میگی میرم سالن منظورت سالن آرایشه! همهش منتظر بودم بزکدوزککرده برگردی خونه. حالا این المپیک که میگی چه جوریه؟ کدوم شهر برگزار میشه». کبری درحالیکه اشک توی چشمش حلقه زده میگوید: « شهر ریو دوژانیرو». قیافه اکبرآقا کمی توی هم میرود: «اسم شهرش آشناس، از توابع کدوم استانه؟ ببین من باز حال و حوصله ندارم بخوای بری شهرستان مسابقه پسابقه بدیا، من که میدونی هر هفته باید قرمهسبزی بخورم». کبری میگوید: «شهرستان چیه؟ بابا مسابقات جهانیه، توی کشور برزیل برگزار میشه. قورمهسبزی هم برات میپزم میذارم توی یخچال. حالا پاسپورت من کجاس؟ فقط 24ساعت فرصت دارم خودمو معرفی کنم به تیم». اکبرآقا از جایش بلند میشود و میگوید: «برزیل؟ تو بری برزیل؟ اونوخت من اینجا قرمهسبزی یخکرده بخورم؟» کبری میگوید: «عه اذیت نکن دیگه، زود میرم و میام. میسپارم مامانم برات قورمهسبزی تازه بیاره هر هفته خوبه؟ حالا پاسپورتمو بده». اکبر میگوید: «پاسپورتت که اینجا نیست». کبری: «پس کجاست؟» اکبرآقا: «اوووم، راستش دو هفته پیش بردمش کلوپ گذاشتمش گرو! باش واسه پلیاستیشن4 بازی فیفا 2016 رو کرایه کردم. کلوپه رو هم دیروز اومدن پلمب کردن صاحابش هم فراریه». کبری با شنیدن این حرف بغضش میشکند. در این لحظه فریادِ دیوار
صوتیشکنِ «توووی دروازعهههههه» سرهنگ علیفر از زده شدن یک گل توسط شموشک نوشهر به لواشکسازی دوغاب خبر میدهد. اکبر رویش را به سمت تلویزیون برمیگرداند و روی کاناپه دراز میکشد. کبری گریهکنان وارد اتاقش میشود و درحالیکه اشکهایش را پاک میکند، سراغ چمدانش رفته و تصمیمی میگیرد. آیا میدانید تصمیم کبری چی بود؟