|طرح نو| فروغ فکری| سراپا سفید بود. نه از آن سفیدهایی که چشم را بزند. از آنهایی که کمی شیری قاطیاش شده بود. از آنهایی که کنار سفیدی یکدست موهایش، جوری به چشم مینشست که انگار از قاب نقاشی بلند شده باشد و بگوید خانم! میتوانید کمک کنید از خیابان بگذرم و من حیران شوم که چه باید بگویم. که آدم مگر به نقاشی جواب میدهد! و بعد با دیدن تعلل من لبخندی بزند و بگوید گوشه کیفم را بگیر و من بیکلامی گوشه کیف دستباف سفید را بگیرم. کیفی که میگوید زنش بافته تا به گردن بیندازد و مدارک و پولهایش را در آن بگذارد و دیگر کیف دستی به همراه نیاورد. که چند باری کیف دستیاش را زدهاند. روز روشن. در خیابان کیفاش را از دستش درآوردهاند و نتوانسته حتی کلامی بر زبان آورد که اهل داد و فریاد نیست. که پیر شده دیگر. میگوید زنم بافته، سفید هم بافته، آخر سفید را دوست دارم. به رنگ موهایم میآید، به دلم هم همینطور. میگویم قیافهتان آشناست. لبخندی گوشه لبانش میماسد. انگار هر روز، هزار نفر به او بگویند که برایشان آشناست. که مثل تمامی آدمها هست و نیست و او هم لابد به همه آنها خندهای تحویل دهد. خیابان تمام میشود. گوشه کیف را رها میکنم. میگوید خیابان ساسان را میخواهم. از کجا نزدیکتر است؟ مسیر نزدیک ... اما مسیر نزدیک که همیشه نزدیک نمیشود، همیشه خوب نمیشود راههای میانبر. همانها که میروی که زودتر برسی و گاهی دیرتر میشود و گاهی هم هرگز نمیرسی. میگویم این خیابان را صاف بروید میرسید اما از پارکینگ همین ساختمان پزشکان هم میتوانید بگذرید، راهتان نصف میشود. در انتهای پارکینگ را که باز کنید، میشود خیابان ساسان. سفیدیاش در سایه ورودی ساختمان محو میشود و من به عابر بانک کنار ساختمان میروم. تنها چند دقیقه کافی است که انعکاس صدایی آشنا بیاید که فریاد میزند. که کمک میخواهد. صدا در پارکینگ چند برابر شده. نمیدانم چطور اما ناگهان خودم را میان جمعیتی میبینم که مردی بینشان نشسته. پیرمردی که حالا سفیدی تن و لباس و مویش قرمز است. قرمز خونی. از آنها که این مقدارش را فقط در فیلمهای اکشن میشود دید. حالا قیافهاش اما آشنا نیست. میگوید کیفم را برد. در روز روشن. همان که زنم بافته بود. همان که قرار بود چون در گردنم است کسی نتواند بزند و ببردش. کیفم را همین جا برد. وسط این همه ماشین. زنم میگفت سفید نپوش. که سفیدی چشم آدمها را میگیرد. که مثل آهنربا میشوی برای دزدها... زنم میگفت سفید نپوش امروز که همه دار و ندارمان در این کیف است سفید نپوش!
من اما فقط به بدترین میانبر زندگیام خیره شده بودم. به پارکینگی که کسی در آن منتظر نشسته بود تا شاید آدمی بخواهد راهش را نزدیک کند. تا شاید کسی بخواهد زودتر برسد. کسی که حتی ماشین هم ندارد. کسی که خسته است. کسی که سفید پوشیده...