| مریم سمیعزادگان |
راستش خیلی وقت است حال و حوصلهاش را ندارم. خودش هم فهمیده. نه درِ خانه را به رویش باز میکنم، نه جواب تلفنهایش را میدهم. دقیقاً مثل «گِلام» توی کارتون گالیور میماند. همان شخصیت دوست داشتنیِ نق زن، که با گفتن «من میدونم... ما موفق نمیشیم...» همیشه، کلی انرژی منفی به گالیور و لی لی پوتیها میداد. همان که همه چیز را منفی میدید و مدام منفی میبافت. باور کنید آن شخصیت فقط توی کارتون دوست داشتنی است. وقتی جاندار 2 پایی باشد و قرار به دوستی، یک جایی خستهتان میکند، میبُرید. فکر کنید یکی کنار گوشتان، صبح تا شب، ساز مخالف و ناامیدی بزند. «فلان جا برویم؟» «خوش نمیگذرد...» «فلان کار را بکنیم؟» «نمیشود...». باید از این «گلام»ها، فاصله گرفت. بیماریشان مسری است بهخدا. به قول مولوی «پیش چشمات داشتی شیشه کبود، ز آن سبب عالم کبودت مینِمود.» میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده. در نهایت هم رهایش میکرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده و تا دلتان بخواهد وحشت کرده، ترسیده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» میکند، «آرامش»اش را به هم میزند. دقیقا این همان بلایی است که گِلام، سر خودش و شما میآورد. همان مصیبتی که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند. بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... اگر توانستید بیشتر از یک ساعت تحمل کنید، مطمئن باشید جنس اعصابتان خوب است، حتماً از فولاد است...