| مریم سمیع زادگان |
با تشکر از ملت فرهیخته که هر روز سوژهای برای نوشتن به من میدهند. گلاب به روی تک تکتان، رویام به دیوار، کنار در دستشویی تئاتر ایستاده بودم، پشت سرم دختر خانم مودب موجهی هم توی نوبت بود. از این پا آن پا کردنش معلوم بود عجله دارد. آن راهروی کم عرض سالن را چند بار رفت و برگشت. از آنجا که دو تایی، توی یک خط جا نمیشدیم، هر بار دستی به شانه من میگذاشت و معذرتی زیر لب میگفت و رد میشد. من هم، هر بار سعی میکردم رعایت حال و روزش را بکنم، خودم را کنار میکشیدم که راحت رد شود. به ته راهرو که میرسید دور میزد و دوباره داستان همان بود، دست روی شانه، عذرخواهی، دوربرگردان... دور سوم یا چهارم بود، در دستشویی باز شد، اما خانم داخل دستشویی بیرون نیامد. من، رنگ و روی خانم دوربرگردانی را که دیدم، با خودم فکر کردم خدا را خوش نمیآید، این خانم، با این حال و روز منتظر بماند. این دفعه که دست روی شانهام گذاشت و عذرخواهی کرد، مژده «دادن نوبت»ام را به او بدهم و برق خوشحالی را توی چشمهایش ببینم. همان هم شد، این بار هم عذرخواهی کرد، هم تشکر. با وجود اینکه من نوبتام را به خانم دوربرگردانی داده بودم، اما کسی از دستشویی بیرون نیامد، در باز شده بود اما کسی که داخل دستشویی بود، دل از آنجا نمیکَند. انقدر که من شک کردم اصلا کسی داخل دستشویی باشد. گوش تیز کردم، صدای تلق و تلوق آشنایی شنیدم، صدایی که خانمها خوب آن را میشناسند. خانم داخل دستشویی، توی کیف لوازم آرایشش، دنبال چیزی میگشت. معلوم بود بدون توجه به ما، میخواهد آرایشش را تجدید کند، که کرد. ریملش را زد، رژاش را مالید، گونههایش را با برس رژگونه نوازش کرد و بدون عذرخواهی از ما، از در دستشویی بیرون آمد و نگاه عاقل اندر سفیه به ما دو تا کرد و رفت... و من فقط فکر کردم خیلیهامان خودخواهانه گمان میکنیم زندگی بر مدار خواست ما میگذرد. دیگران را نمیبینیم، رعایت حقوق همدیگر را بلد نیستیم. زندگی کنار هم را یاد نگرفتهایم. فکر میکنیم کامل و بینقصایم و هر مشکلی هست از دیگران است و ما هیچ ایرادی نداریم و حق، هر کجا که هست شش دانگاش مال ماست.