| طرح نو| حمیدرضا عظیمی | صدای باد از دور دست میآید. نزدیک و نزدیکتر میشود و گویی مرا فرا میگیرد. باد مرا در آغوش میگیرد و خودم را که نه، ذهنم را با خود میبرد. میبرد، جایی کمی دور! جایی کمی نزدیک! جایی که کمی شبیه دیروز است، شاید امروز...
اینجا را دیدهام پیش از این. آدمها از کنار هم که میگذرند، سلامی به نشانه آشنایی و درود و بدرودی! در کوچههای «شهر» قدم میزنم. هوای شهر خوب است. ریهام را نمیآزارد. دیگر از دود خبری نیست. بوی آشنایی میدهد که بوی «سرب» نمیدهد، بوی بنزین نیست. لابهلای «نفس» ذرات سرب نمیریزد درون شُشت؟! اینجا نفس کشیدن آزاد است.
جایی برده است مرا باد! جایی بر فراز بلندی این سامان. رویاهایم را از فراز این «بلند» میبینم. رویاهایی که شایدم دست ندهد اینبار! از دور «پیرمردی پیرهن چرکین» سیما مینمایاند. پیری است که در خشت خام میبیند و من در آینه، نه! میپرسدم: زکدام سوی آمدی فرزند؟ ماندهام که چه بگویم: آمدهام از دیار فردا! شاید این پاسخی باشد در خور، پیر را!
پیر نگاه میکند مرا، برنداز میکندم و لبخند بر لب دارد گویی که بر چهرهام میبیند آنچه در خور خنده است! عاصی میشوم. از زیر لبخندهای پیر خود را فرار میدهم نه نگاههایش؛ اما هرجا که میروم گویی «او» هست. پیر دستم را میگیرد و با خود میبردم. نشانم میدهد «شهر» را. میپرسد: اینجا را میشناسی؟ در بهت ماندهام! نه میشناسمش نه نمیشناسم؟!
«شهری» است به غایت بزرگ و به نهایت پاک! نوزادان در آن به دنیا میآیند. بچهها شادند و خوشحال و سرود سرور میخوانند. دخترکان موهای طلاییشان را سوار بر امواج باد میکنند و گره میخورد سر زلفشان با دم آفتاب و باد میسراید آنها را دوباره و دوباره!
زنان بر کناره رود رخت میشویند. آواز میخوانند، لالایی و خواب میبرد بچهها را آرام، آرام. مردان به کار مشغولند، کار گل! اما لبهاشان پر از لبخند است و از کنارشان که میگذری سلام میکند، درودی و بدرودی و تو گویی سالها با آنها آشنایی، «خدا قوتی» میدهی و از کنارشان میگذری.
از هر کوچه که میگذرم، آشنایی نماد دارد و نمود. گویا نشانههایی بر در و دیوار این «شهر» است که مرا درون ذهنش سپرده است و من حفظ کردهام آن را درون ذهن! خشت خشت این «شهر» مرا میشناسد اما من هر چه بر ذهن میکوبم و در خاطرات میگشایم، تصاویری مبهم در ذهن میآید و میرود و خاطرات ذهن را یاری نمیکند. میشناسم این «شهر» را اما گویا غریبهام. خشتهایش را میفهمم، اما به یاد ندارم آنها را. تنها تصاویر مبهم در ذهن میآید و میرود!
رود در «شهر» جاری است، کوه از کران تا کرانهاش سر به فلک کشیده و برف بر قلههای بلندش نشسته است. گویا چله تابستان هم قصد آب شدن ندارد این برف. «باغهایی چه فراخ»، بر چپ و راست، چشمها را مینوازد و دورهگرد فریاد میزند«سیب آوردم سیب، سیب سرخ خورشید».
پیر میبردم با خود و نشانم میدهد «شهر» را، شهری پاک. مردمانش دروغ نمیسرایند. همه، دیگر را دوست دارند. زالی که بارش میافتد، تمام «شهر» آمادهاند تا بر دوش کشند آن را.
پیر میبردم با خود و نشانم میدهد «شهر» را، شهری پاک. مردمانش لبخند به لب دارند. کودکی، بر چهارراه و بازار گل نمیفروشد. پاهایش غم نداشتن را به لرزه نمیافتد. دست کوچکش به طلب دراز نمیشود.
پیرمرد «شهر» را نشانم میدهد. فقر از در و دیوارش بالا نمیرود. «پلشتی» به کارش نمیآید، کارگران خوشحالند. کار گل میکنند. مزد به دینار میگیرند و درهم. پول سیاهی هم اگر به کف آرند، غصه ایام ندارند. «تاجر» در این شهر خبث طینت ندارد. حاکم بچهها را مینوازد. به دست خود خمیر میکند آرد را. رطب میدهد آنها را. نان میپزد به دست و سر در تنور میکند. صورت را کباب! کهای وای بر تو که بیخبری!
«شهر» را نشانم میدهد پیر. شهری که در آن «کبر» نیست، «ریا» ندارد. آدمها به اندازهای که باید هستند، خود را بزرگ نمیدانند. میگویند: هر که بر در این سرای آید نانش دهید و از ایمانش نپرسید. چه آنکه بر درگاه ایزد به جانی ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نانی ارزد!