| مریم سمیع زادگان |
توی درمانگاه نشسته بودم منتظر نوبت. آخر درمانگاهش از این تیتیش مامانیها بود که مثل بانک شماره میداد. مادر و دختری وارد شدند. مادر مثل اکثر خانمهای ایرانی مانتوی سادهای پوشیده بود. دختر یادم نیست دقیقا چه پوشیده بود ولی پاشنههای کفشش آنقدر بلند بود که نمیتوانست درست راه برود. لق میزد. یک بار هم سکندری رفت، افتاد توی بغل خانمی که از رو به رو میآمد. عذرخواهی کرد و رد شد. خانم برگشت با تعجب به پاشنههای کفش دختر نگاه کرد، سرش را تکان داد و به همراهش یک چیزهایی گفت. مادر و دختر آمدند نشستند درست رو به روی من. دختر خیلی جوان بود، بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت. روی دماغش یک چسب زده بود. گونه چپ و راستش هم یک اندازه نبود. یک طرف صورتش، جوری قلمبه شده بود که انگار یکی دو تا گوجه سبز گذاشته کنار لُپش. دیدنش آدم را یاد کسی میانداخت که تمام دیشب را از دندان درد نخوابیده. لبهایش هم... دیگر نگویم بهتر است. حس کردم همین الان از سفینهاش پیاده شده، بس که شبیه ما نبود. یادم هست یکی از اقوام که جای برادر، خوش بر و رو بود و موقعیت خوبی برای ازدواج داشت، عاشق خانمی شده بود که صورت زیبایی نداشت. وقتی پدر و مادرش علت انتخابش را پرسیده بودند، گفته بود از سادگی دختر خوشش آمده. سالها از این جریان گذشته اما هر بار با یکی از این خانمهای فضایی رو به رو میشوم یاد آن انتخاب و آن کلمه «سادگی» میافتم. باور کنید همه آدمها زیبایی را دوست دارند. همه از صبح که بیدار میشویم تلاش میکنیم خوب به نظر بیاییم. اما بعضی وقتها، بعضیهایمان توی کلمه زیبایی دچار اشتباه میشویم. دوستی تعریف میکرد در دوران دانشگاه، یک مهمان خارجی داشته که مجبور شده از او توی خوابگاه پذیرایی کند. مهمان خارجی، صبح وقتی میبیند هم اتاقیها با دستپاچگی در حال فرو رفتن توی وان رنگ و لعاب و بزک دوزک هستند تعجب میکند و میپرسد شماها میخواهید بروید دانشگاه یا مهمانی؟... کاش یاد بگیریم کلاس جای درس است، مهمانی جای مهمانی...