مژده دقیقی مترجم آثار ادبی نویسندگان آمریکای شمالی
چیزی که این روزها به آن میاندیشم، داستانی از ناباکوف است که در زندهرود هم چاپ شد. این داستان، ماجرای یک زن و شوهر است که به واسطه مهاجرت، از هم جدا ماندهاند و به دلایل سیاسی، از هم بیخبر هستند. هردو در یک قطار هستند و بدون آنکه اطلاعی از حضور دیگری داشته باشند، در همه عمر، دنبال یکدیگر هستند. ناباکوف خیلی با ظرافت، زندگی این زن و مرد را در قطار، به تصویر میکشد و تفسیر میکند. تعلیقی که در داستان وجود دارد، بهاضافه استیصالی که در وجود این دو نفر است تا یکدیگر را پیدا کنند، اما پیدا نمیکنند، ذهن هر انسانی را درگیر خود میکند؛ و شاید آدمی را به یاد زندگی خودش میاندازد. بهنظرم، این داستان، عمق فاجعهای بشری را در زندگی این دو نفر نشان میدهد. فاجعه بشریای که مشابه آن، برای بسیاری از انسانها اتفاق افتاده است. تمام ماجراهایی که در اروپای آن زمان و سالهای 1930، جنگ جهانی دوم و انقلاب شوروی، رخ داده و تأثیر همه آنها را بر زندگی این دو نفر میبینید. این داستان نشان میدهد که یک فاجعه اجتماعی یا سیاسی، چه اثرات انسانی و مخربی بر زندگی افراد میگذارد. این داستان، در ذهن من باقی ماند و بسیار به آن
فکر میکنم.
همچنین این داستان نشان میدهد که انسانها بدون هم، زندگی بیمعنایی دارند. همانطورکه این زن و مرد، وقتی از پیداکردن هم ناامید میشوند، زندگی بیهدفی دارند. همه اینها در قطاری رخ میدهد که این افراد را به طرف سرنوشتشان میبرد. این قطار، بار زیادی را با خود حمل میکرد. سنگینی بار انسانهای بیهدف. میتوان این قطار را به زندگی خودمان هم تشبیه کنیم. زندگی ما انسانها که در یک مکان کوچک اتفاق میافتد و درحال گذر است. بسیار پیش میآید که به دنبال کسی یا چیزی هستیم و آن را نمییابیم، اما در کنار ما است. در زندگی ما. من در ابتدا نام این داستان را «اتفاق» گذاشته بودم. به همین نام هم چاپ شد. اما همان موقع از دوستان خواهش کرده بودم که نام آن را به «بازی سرنوشت» تغییر دهند، اما فراموش شده بود. در هر حال، وقتی به این موضوع فکر کردم، دیدم این داستان نمیتواند یک اتفاق باشد، بلکه بیشتر به یک بازی سرنوشت شبیه است.
موضوع دیگری که این روزها ذهن مرا به خود مشغول کرده و دایما دلنگران آن هستم، آینده نشر و ادبیات در ایران است. خصوصا با این تحولات اقتصادی که از هر نظر در جامعه، درحال وقوع است، وضع نشر «بد بوده» را «بدتر» میکند. نمیدانم این قصه، به کجا منتهی خواهد شد؟ از خودم میپرسم آیا در چندسال دیگر اساسا خواننده کتاب وجود خواهد داشت یا نه؟ به نظرم وضع پیشرو، بسیار نگرانکننده است. امیدوارم مسئولان فرهنگی ما این نگرانی را ببینند و لمس کنند و برای آن چارهای بیندیشند. اگرچه همه چیز دست به دست هم میدهد تا اینگونه اتفاقات در یک جامعه بیفتد. مشکلات اقتصادی مردم، فقر فرهنگی، استفاده بیش از حد از تکنولوژی و اینترنت و... همهوهمه دستبهدست هم دادهاند تا کتاب در این کشور نابود شود. برای نابود کردن کتابها، نیاز نیست که آنها را دور بریزیم؛ بلکه کافی است تا یک کتاب، خواننده نداشته باشد. آن کتاب نابود شده است.