آمنه ابراهیمی تاریخپژوه
در کتاب مقدس زرتشتیان اوستا درباره پزشکان روح و روان میخوانیم، «بهتر از همه و هر چیز، واژه درمانبخش و مقدس که مرد با ایمان را از درون درمان میکند، میباشد و این درمیان داروهای بهبودیبخش از بهترین و موثرترین آنها بهشمار میرود». این جملات بر اهمیت سلامت روح از اعصار کهن در تاریخ ایران
مهر تأیید میزند. موضوعی که نویدبخش جامعهای تهی از بیخردی است و به سوی تعادل و سلامت از جاده ایمان رهمیبرد. جنون نزد این جامعه، از گذشتههای دور، با نوعی کاهش ایمان و داشتن گناهان زیاد در پیوند بوده و درمان آن باید از مسیر روشن کلام مقدس میگذشته؛ مسیری که جان و توانی دوباره به مجنون میبخشیده و روحی تازه در او میدمیده است. در افق فرهنگی ایران، تاریخ جنون یا دیوانگی ازجمله پدیدههای پیچیده و قابلتعمق است؛ تاریخی که از دیوانگان کوچه و بازار تا دیوانگی و شوریدگی عاشقانه و گاه عرفانی و نیز عاقلانی در جامه دیوانگان را دربرمیگیرد. نوع نگاه و رفتار با دیوانگان یا ساماندهیهای اجتماعی و فرهنگیشان و نیز درمان آنها از مسائل قابلتوجه است. این پدیده با شاخ و برگهای متعدد میتواند بر بخشی از حیات اجتماعی عامه پرتو افکند.
بیشک از دیرباز دیوانگان و آنهایی که وضع نسبتا حاد از دریچه بیخردی داشتند، در کوی و برزن مانند ابلهانی خندهآور جلوه میکردند که هر کار و رفتاری از آنها سرمیزند. از اینرو بهدلیل خطراتی که از سوی چنین کسانی متوجه مردم عادی میشد، جامعه دینی ایران باستان، پزشکانی در جامه موبد برای معالجه آنها به خود دید که بهگونهای از دیگر طبقات پزشکان، اهمیتی بیشتر داشتند، زیرا به اعتقاد آنان، سلامت روح و روان افراد جامعه، پایه و مایه سلامت جسمشان به شمار میآمد. طبقهای از پزشکان با عنوان «مانتره پزشک»، معالجه دیوانگان را در ایرانباستان برعهده داشتند. این پزشکان با خواندن کلمات و وردهای مقدس میکوشیدند بیمارانشان را درمان کنند. کسانی که به غش و ضعف اعصاب و روان مبتلا بودند، افزونبر مراجعه دیوانگان، به چنین پزشکانی رجوع میکردند. این دسته از پزشکان برای درمان اینگونه بیماریها با فنونی خاص، بیمار را به اعتراف و سخن میکشاندند و برای هر یک ورد و کلماتی سحرآمیز و آسمانی به کار میبردند تا توازن و تعادل روان و اعصاب را برای بیمار پدید آورند. این درمانگران با همدردی و دلسوزی و در پیوند با شیوه خاص درمانیشان که با مذهب گرهخورده بود، جایگاهی ارزشمند نزد همگان داشتند.
دیوانگان در دارالشفا آرام میگیرند
از دل تاریخ ایران اسلامی باخبریم که در سده چهارم هجری همزمان با حاکمیت آلبویه
بر بخشهایی از ایران و نیز بغداد، دارالشفاهایی افزونبر بیمارستانها در شهرهای بزرگ بنا شده است. عضدالدوله دارالشفایی در بغداد ساخت که بخشی از آن برای نگهداری دیوانگان بود. پزشکان در آنجا، دیوانگان را به زنجیر میکشیدند، سپس مداوایشان میکردند. عضدالدوله گویا، برای ساخت آن، املاکی را وقف کرد. رسیدگی وی به دارالشفا تا بدانجا پیش رفت که آسایشگاه آن به روایت مدارک، هر بینندهای را به شگفت میآورد. در کتابهای «تاریخ گزیده» نوشته حمدالله مستوفی و «حبیب السیَر» تالیف خواندمیر، روایت شده است که عضدالدوله در زمان تکمیل این دارالشفا به نظاره رفت و دیوانهای در زنجیر او را مخاطب قرار داد که ایامیر همه کارهای تو وارونه است. امیر گفت از دیوانگی چه در من دیدهای؟ دیوانه گفت اول آنکه مال از عاقلان میگیری و بر دیوانگان صرف میکنی. دوم آنکه شفا دادن به امر خداست و تو دارالشفا میسازی و خود را شفادهنده میپنداری! برتر از این دیوانگی چه باشد. عضدالدوله گفت زه ای سراینده زه/ هیچ عاقل سخن از تو به.
مولوی فریفته دیوانگی است
اینگونه دارالشفاها تا مدتها برقرار بود تا اینکه با هجوم مغولان، به یکباره شیرازه زندگی از هم گسست. در این دوران نظم پیشین برهم خورد و بنیاد بسیاری از مراکز و نهادها فروریخت. مولوی در زمانه سخت و تیره و تار هجوم مغول، در کتاب «مثنوی معنوی» اینگونه میسراید، «عاشقم من بر فن دیوانگی/ سیرم از فرهنگی و فرزانگی... هرچه غیرشورش و دیوانگی است/ اندرین ره دوری و بیگانگی است... هین بنه بر پایم آن زنجیر را/ که بریدم سلسله تدبیر را». او بدینسان آرامش و آسایش خود را در بیخردی و جنون میجوید. این بیخردی در پیوند با دنیای عرفانی، به سوی نوعی بیگانگی با دنیا و متعلقاتش ره میبرد و عارف میخواهد در زنجیر آن جنون گرفتار آید. تصویر دیوانگی در این دوره، گویی انسان آن روزگار را هر لحظه بیش از گذشته فریفته و مجذوب میکرده است.
دیوانگان در غل و زنجیر میآیند
در عصر صفوی شاهدیم که دیوانگان در میانه جایی شبیه به آسایشگاه به بند کشیده میشوند. آنها به همراه گدایان، بیمارانی قابلترحم بهشمار میآیند که باید از ایشان نگهداری کرد. شاردن، سفرنامهنویس فرانسوی از سه بیمارستان پاکیزه در تبریز سخن گفته است. این بیمارستانها به صورت آسایشگاه خدماتی ارایه میکردند و به کسانی که در آنجا حضور مییافتند، غذا میدادند. او درباره بیمارستانی در اصفهان مینویسد، «بیمارستانی است بهنام دارالشفا که هیچ شباهتی به بیمارستانهای ما اروپاییان ندارد. بلکه از نظر بنا مانند صومعهایست که در میان باغی ساخته شده باشد. این دارالشفا عمارتی است دو طبقه که قریب هشتاد اتاق کوچک اما زیبا دارد. من هرگز در آنجا بیمار ندیدهام. تنها هفت یا هشت دیوانه در آنجا بهسر میبرند که با زنجیر سر و گردن و دست و پایشان را بههم وصل کردهاند و در محوطهای کاملا محصور بدون وسایل زندگی نگهداشتهاند. بودجهای که برای تأمین مخارج این دارالشفا اختصاص دادهاند فقط دوهزار اکوست که به تغذیه بیماران اختصاص دارد و این مبلغ نیز به صورتی نامطلوب پرداخته میشود. هشتصد اکو نیز به حقوق کارکنان اختصاص یافته که چون این مبلغ از محل مالالاجاره کاروانسرای مسکونی بسیار بزرگی که وصل به بیمارستان است تأمین میشود نحوه پرداخت آن مرتب و بدون تأخیر است». این نظام و قاعده گویا تا دوره قاجاریه جریان داشته، زیرا چنانکه از این دوران میدانیم در دوران ناصرالدین شاه نیز همین روال برقرار بوده است. تعداد دیوانگان در این دوره برخلاف گزارش پولاک سفرنامهنویس، باید زیاد شده باشد که دارالمجانین برپا میشود. دانستههای ما از برخورد با دیوانگان گویای این است که در دارالمجانین با خشونت با دیوانگان رفتار میشده و رفتار با آنان با تنبیه و مجازات همراه بوده است. همین مسأله موجب میشود شایعات و داستانهایی درباره دارالمجانین درمیان مردم رواج یابد.
وقتی صدای پای مدرنیته وضع دیوانگان را هم تغییر میدهد
در بحبوحه مشروطه و رویدادهای پس از آن، نظمی جدید برای بهداشت عمومی و روانی مردم مطرح شد. این روال تازه، شیوه رفتار با دیوانگان را تغییر داد. گفته شده که دارالمجانین تهران از سال 1300 خورشیدی، نظامی درخور یافته است. دوسال بعد کریم بوذرجمهری کفیل بلدیه تهران، به عمران و آبادی تهران و ازجمله بنای دارالشفا اقدام میکند. دایره صحیه بلدیه تهران، در این زمان اداره دارالشفا را برعهده داشت. با تأسیس ادارهکل صحیه در سالهای بعد که جزیی از وزارت داخله بود، صورت اداره آن جدیتر دنبال شد. نخستین پزشکانی که در این زمان بهکار درمان اعصاب و روان اشتغال داشتند دکتر رضاعی و دکتر میرسپاسی بودند. وزارت بهداری پس از دوران پهلوی اول برپا شد. مکان نگهداری دیوانگان، دیوانخانه یا دارالمجانین خوانده میشد که در فاصله دهههای چهل و پنجاه به بیمارستان روانی تغییر نام داد و نام رازی برای بیمارستان برگزیده شد. این بیمارستان در نخستین گام فعالیت،
صد نفر گنجایش داشت که ظرفیت آن آرامآرام افزایش یافت.
وقتی خِرد به زبان جنون سخن میگوید
روزی پیرزنی خسته و دلبسته به فروش محتویات بقچهاش، به دکان میرزا محمود کتابفروش خوانساری گام میگذارد؛ جایی که محمدعلی جمالزاده حضور دارد. این نویسنده دلسوز و مردمدوست، برای کمک مالی به پیرزن، کتابچهای از او می خرد. همسر پیرزن مدتی در دارالمجانین کار میکرده و ظاهرا کتابچهای که جمالزاده از او میخرد قصه زندگی جوانی در دارالمجانین است. بنابر نوشته جمالزاده، او مدتها بعد نخگرهزده آن کتابچه را باز میکند و دنیایی جذاب پیشرویش گشوده میشود. همین مسأله او را برآن میدارد کتابچه را به چاپ برساند. جمالزاده با نوشتن چنین سرآغازی بر یکی از مهمترین آثارش «دارالمجانین» راه خود را برای بازگویی دردهای روزگار میگشاید «مگر نه دیوانه کسی را میگویند که در فکر و کارش تعادل نباشدو از طرف دیگر، مگر نه دنیا به منزله کشتی سبکباریست که به روی دریای طوفانی افتاده باشد؟... در چنین عالمی که سرتاپایش همه لغزش و جنبش و تغییر و تبدیل است چطور ممکن است که انسان تعادل را از دست ندهد و آیا قبول داری که در این بحبوحه بیثباتی و این بلبشوی بیتعادلی دیوانه واقعی کسی است که ادعای عقل و تعادل داشته؟» اینها خطوطی است که از قلم محمدعلی جمالزاده تراوش کرده است؛ خطوطی که رندانه، سختی روزگار را به تصویر میکشد و این اثر جمالزاده را در ردیف آثار مهم رمان فارسی در ایران جای میدهد. بحث و سخن درباره شیوه نگرش به دیوانه یا مقوله دیوانگی و نسبت آن با خرد و اندیشه زمانه، بیش از این و پیچیدهتر از این سخنها است. از همین کوتهواره نیز اما پیداست که وضع مجنونان در تاریخ ایران به فراخور نگاه به آنان متغیر بوده است؛ گاه آرامش و آسایش آنها از طریق مذهبی، گاه گویی رامکردنشان با تنبیه مدنظر بوده است؛ رام کردنی که خِرد آن را ترجیح میدهد و دیوانه را با حیوان برابر میکند. با ورود مدرنیته و طب جدید که به شیوهای تخصصی و با روشها و رویکردهای نوین به اعصاب و روان انسان مینگرد، دنیای نیمهتاریک درون دیوانگان با جزییاتی شناخته میشود که در جایی آرام چون آسایشگاه، روشهای خاص درمانی را میطلبد.