منظورم اینجا، اونجا، همه‌جا
 

 

پدرام ابراهیمی طنزنویس

[email protected]

این داستان را شاهرخ، مسافرکش موتوری، برایم تعریف کرد.
«داشتم می‌چرخیدم تا مسافر پیدا کنم. درسته آفتاب داغ به مخ‌ملاجم می‌خورد و حسابی داشت
ما رو شرمنده می‌کرد. خانمم میگه کرم ضدآفتاب بزن داری سرخپوست می‌شی ولی  من اهل این نازک کاریا نیستم. درسته آفتاب ما رو گارانتی خدمات می‌کنه، ولی خب همین آفتاب باعث می‌شد مردم بخوان خودشونو زودتر از گرما خلاص کنن. همین‌طور که از کنار مردم رد می‌شدم از تکنیک «زُلینگ» استفاده می‌کردم. تو این روش آن‌قدر باید به چشم ملت زل بزنی تا بالاخره یکی تو رودربایستی بیفته و بتونی سوارش کنی. همین‌طور که مشغول زلینگ بودم، آقای ژیگول شیک و پیکی صدا زد: «موتوری!» ایستادم و موتور رو با کف پاهام به عقب بردم. به کنارش که رسیدم، کمی روی زین جابه‌جا شدم که یعنی «بپر بالا.»
کت و شلوار‌ تر و تمیزی داشت. قدیم‌ها دیدن یک کت‌و‌شلواری پشت موتور خنده‌دار بود، ولی حالا عادی شده. دیگه همه مسافر ما هستن. ناظم مدرسه پسرم میگه تو ایران، موتور از ایمیل زودتر می‌رسه! داشتم می‌گفتم؛ بدون این‌که قیمتی با آقای ژیگول طی کنم نشست و گفت: «میدون نیلوفر؛ قربونت عجله دارم.» گفتم: «هفت تومن میشه.» گفت: «فقط برو.» البته 6 تومن می‌شد. خواستم جا برای چونه زدن بذارم که دیگه کار به اونجاها نرسید. کیفش رو بین من و خودش جا داد و راه افتادیم. گوشی رو کنار گوشش گرفت: «الو؟ جناب نقیبی، من میدون نیلوفرم. ماشین رو پارک کنم الان خدمت می‌رسم.» چار تا قربان صدقه و چاکرم پاکرم اضافه کرد و رفت سراغ مشترک بعدی: «مخلصم جناب صمصام؛ قربان من الان کرجم...» اینو که گفت، از آینه نگاهش کردم. اونم منو نگاه کرد ولی زود نگاهش رو دزدید. «مشکلی برای مادرم پیش اومده؛ حلش کنم، مزاحم میشم.» وقتی قطع کرد، بدون این‌که من چیزی بپرسم، گفت: «بابا نمی‌دونی آدمو تو چه شرایطی قرار میدن. مجبوری بالاخره یه جور مدیریت کنی دیگه. هه هه هه هه...» البته من نمی‌خواستم به حرفاش گوش کنم ولی دهنش فوق فوقش دو وجب با گوش من فاصله داشت! از اون لبخندای «فرمایش شما متین» زدم. پشت چراغ وایساده بودیم که دوباره شروع شد؛ «الو، ارادتمندم جناب رضایی. قربان همسرم حالش بد شده تماس گرفتن گفتن خودتو برسون ببریمش درمانگاه. جناب رضایی اگر میشه من چک رو فردا پاس کنم...» بلافاصله بعد از اون: «الو سلام خوبی؟ مرجان من دارم میرم جاده ساوه به کارگاه سر بزنم...» داشت به مدیریت زمان و مکان ادامه می‌داد که چراغ سبز شد و یکی از همکاران محترم بنده به سرعت از کنارمون گذشت. همین باعث شد موبایل از دست آقای مدیر رها شه و با مخ بخوره روی آسفالت. بیچاره. دلم براش سوخت. از این گوشی گرونا بود. وسط خیابون زیر هجوم بوق ماشین‌هایی که نمی‌خواستن دوباره پشت چراغ وایسن، موبایلشو برداشت و آروم آروم رفتیم کنار. با وحشت گوشی را وارسی می‌کرد ببینه چه بلایی سرش اومده. گوشی رو که خاموش شده بود دوباره روشن کرد. نخیر، مثل این‌که موبایل شده بود راکت پینگ پنگ. خیلی اعصابش خرد بود و به جز به من، به تمام حاضران و غایبان در صحنه بد و بیراه می‌گفت. گفتم: «آقا الان کاری نمیشه کرد. بشین الان می‌رسیم. بقیه کاراتو اونجا ردیف می‌کنی.» نشست و گفت: «بریم آقا؛ بریم که بیچاره شدم.» توی دلم گفتم: «همچین هم بیچاره نشدی. حالا شما دو دقیقه مدیریت نکنی به جایی برنمی‌خوره!» رسیدیم مقصد. ازش 5 تومن گرفتم. فکر کنم کمی از غمش کم کرد. آقای مدیریت زمان (!) رفت و من موتور رو گذاشتم رو جک که از آبخوری پیاده‌رو استفاده کنم. بدجوری تشنه بودم. یک دقیقه نگذشته بود که طرف برگشت. سرش رو انداخته بود پایین و لب و لوچه‌اش مثل پنیرپیتزا کش اومده بود. نگاه دوستانه‌ای به چشماش کردم. خودش به حرف اومد: «صمصام و رضایی با نقیبی جلسه داشتند!»

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/34635/منظورم-اینجا،-اونجا،-همه‌جا