پرستارها که به هم تبريک ميگفتند، زن بغض ميکرد. مردم که از هواي خوب بهاري سخن ميگفتند، چيزي گلوي خشک زن را ميفشرد. اهواز براي او که در همه عمر از سياهچادر عشايري و مسير کوچ بيرون نزده بود، هيولايي بود که سروتهاش را نميشد ديد. زن در تمام مدتي که در فاصله «خانه معلم» و بيمارستان در تاکسي مينشست، ناله ميکرد: «هادي».
10 اسفند گلولهاي از زمين درآمد و خانهشان را سياه کرد و روزگارشان را. هادي و بچههاي باباخاني و پيکاني مجروح شدند. هيچ کدام ديگر نفهميدند بهار کي آمد و چطور. همه اين روزها، چادرها پر بود از زنان و مرداني که مويهکنان ميآمدند و ميرفتند. 20 روز گذشت. اول يک پاي هادي را قطع کردند و بعد قرار شد، پاي ديگر را هم ببرند.
زن در راهروي بيمارستان چنگ به صورت ميکشيد و دعا ميکرد دست و پاي پسر را قطع کنند، اما زنده بماند که نماند. محمدهادي ملکيان در آخرين روز سال 93 براي هميشه به خواب رفت. در حالي که برادر و مادرش در راهروي بيمارستان اشک ميريختند و نميدانستند چطور بايد در اين سال نو و بهار دلکش آمبولانسي براي انتقال تن چند تکه هادي پيدا کنند. مردم در خيابان پيشاپيش رسيدن عيد را تبريک ميگفتند و نعرهاي در گلوي خشک زن ميپيچيد.
امين کرمي از نخستين کساني است که در بيمارستان ايلام بالاي سر محمد پيکاني رسيد. صورت همبازيها آنقدر سوخته و سياه بود که در لحظه اول قابل تشخيص نبودند. محمد پيکاني چشمها را بسته بود. کرمي ميگويد؛ بچهها شوکه شده بودند هم از شدت موج انفجار و هم حادثهاي ناگهاني که آنها را از بازي کودکانه زخمي و دردمند به بيمارستان کشانده بود. بچهها خود را مقصر ميدانستند. به خاطر بازي با شی ناشناختهاي که کنار سياهچادرها ديده بودند. محمد باباخاني را به تهران منتقل کردند و برادرش را به اهواز. در بيمارستان رسول اکرم(ص) در لباس آبي کمرنگ لاغرتر و رنجورتر شده بود. در طول ساعت هايي که ملاقاتيها او را روي تخت به هم نشان ميدادند و پدرش با خبرنگارها درباره روز حادثه حرف ميزد، محمد چشمهاي مژهسوخته را بسته بود و کسي نميدانست به چه چيزي فکر ميکرد.
کرمي که خود جانباز مينروب است، ميگويد: «اين بچهها و خانوادههايشان هماکنون بيش از هر چيزي به مشاوره و روانپزشک احتياج دارند. کرمي خودش يک پسر دو سال و نيمه دارد.» روز اول زبان محمد بند آمده بود. به هوش که آمد به پدرش گفته بود فقط لحظهاي را بهخاطر ميآورد که از ترس انفجار فرار ميکرد. مادر محمد در آن روز شاهد انفجار بوده، اما توان انجام دادن هيچ کاري را نداشت.
از آن انفجار، بالاي چشم راست محمد يک ترکش به جامانده. پزشکان گفتند ممکن است خارج کردن ترکش از چشم خطرناک باشد. برخي هم گفتند بايد اين ترکش را بيرون بياورند، اما پدر محمد ميگويد: «ميترسم چاقوي جراحي به اين ترکش بخورد و اوضاع بدتر شود، خيلي ميترسم.» او از وزير بهداشت هم تقاضا کرده بود که چشم پسرش را معاينه کند، اما کسي صدايش را نشنيد. امين کرمي هم که تخريبچي است، دوسال پيش در چزابه دچار حادثه شد. او ميگويد خيلي از دوستانش جلوي چشمش تکهتکه شدند. در اثر انفجار مين، چشم چپش 4.5درصد بينايي را از دست داده. گوشهايش آسيب ديدهاند و مدام سردرد ميگيرد «آنقدر که اگر نخوابم، به حد جنون درد خواهم داشت. دوا و درمان هم
ندارد.»
کرمي نگران بچههاي کنجان چم است. ميگويد: «خانوادهها نميتوانند به بچه ها رسيدگي کنند. آنها از همه لحاظ در تنگنا قرار دارند.» بچههاي کنجانچم ايلام تنها کودکاني نبودند که دچار حادثه شدند. قبل از اين بارها و بارها مين و مواد منفجره باقيمانده از جنگ در پنج استان مرزي کردستان، خوزستان، آذربايجانغربي، کرمانشاه و ايلام جان چند نفر از بچهها را گرفته. بعد از اين هم باز صداي انفجار شنيده شد.
سال 94 با خبر مرگ آرزو طهمورثمنش، دختر چوپان 17ساله اهل قصرشيرين، در روز دهم فروردين آغاز شد. در همين روز پاي گروهبان يکم پوريا نصيري در پاسگاه ميشياو در سقز بر اثر انفجار مين مجروح شد. در منطقه سه تپان سومار هم پنج مأمور هنگ مرزي به شهادت رسيدند. يک روز قبل از اين هم در نهم فروردين، سرباز، جبار همتي در پاسگاه ميشياو مجروح شد. در سالي که گذشت، از 67 نفري که دچار حادثه انفجار مين و مواد منفجره شدند، 15 نفر جان دادند و بقيه زخمي شدند.
33 نفر از مجروحان و 12 نفر از کشتهها شهروند عادي بودند. در آذر 93، انفجار گلولهاي در روستاي گاگل باعث خانهنشيني کوسار شد. او ماههاست که در يک اتاق تاريک مينشيند و با عينک تيره به مدرسه ميرود. او نميتواند به صفحه سفيد کتاب و دفتر مدرسه نگاه کند. دانشآموزان روستاي نشکاش هم هنوز در راه بيمارستانهاي تهران هستند. زخم چشم و صورت سينا و آلا و ترکشهاي بدن خبات، متين، بهنوش و زانا يادآور انفجار دوسال پيش است. پدر «گشين» براي پروتز پاي دخترش تلاش ميکند. گشين روزها پشت پنجره مينشيند و با کبکهاي توي حياط حرف ميزند.