عطا و لقا
 

 

مریم سمیع زادگان| خاله هر وقت می‌خواست گله کند که دستش نمک ندارد و هر زحمتی می‌کشد به چشم نمی‌آید، زیر لب می‌گفت «افسوس که ارباب وفا را نشناسی»... مادر نمی‌دانم یاد کدام خاطره جوانی‌اش می‌افتاد که هر از گاهی زیر لب نجوا می‌کرد «ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد»... مادربزرگ هم یک دیوان جیبی باباطاهر داشت، همیشه بالای تخت‌خوابش بود، گاهی بعد از نماز صبح بر می‌داشت، ورق‌اش می‌زد، دو بیتی‌هایش را می‌خواند، مخصوصاً آن شعر معروفش را، همان که «اگر دستم رسد بر چرخ گردون»... و می‌دانست و مطمئن بود هیچ‌وقت نوک انگشت‌اش هم به گردونه نمی‌رسد، چه برسد به سوال و جواب و نکیر منکر کردن دندانه‌های چرخش، به این که «این چین است و آن چون؟»... من اما نه گِله دارم از نمک نداشتن دستم، نه برای آدم‌های رفته و لحظات گذشته زندگی‌ام آه می‌کشم، نه دیوان و کتاب شعری دارم که صبح تا شب به بهانه خواندن‌ ورقش بزنم و غصه بخورم. که زندگی یادم داد عطای خیلی چیزها را باید به لقایش بخشید...

 


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/33138/عطا-و-لقا