| محمود دولت آبادی|
به راستی چه به روزگار من، به روزگار ما مردم آمده است ... نفرت و ناباوری، ناباوری نسبت به تمام آن ارزشهایی که من تمام زندگیام را برایشان به کار بستهام، ارزشهایی که مرکز و محور تمامشان شأن آدمی، انسان بوده است. اکنون آن «آدم» کجا شده است؟... این جا، در این سرزمین هنوز مرز میان تشخص و خودبینی مشخص نشده است، و از آن جا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکل پذیری شان تحقیر و سرکوب میشوند، بخت دست یابی به بلوغ را از دست میدهند و هم چنان در حالت جنینی باقی میمانند و آن چه در ایشان رشد میکند، همانا پیچ خوردگی و گره در گره غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی، اسیر نگه داشته شده است و در انتظار روزی به سر میبرد که بتواند آن زنجیر را بگسلد؛ و آن لحظه هنگامه هجوم فرا می رسد، هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود...
برشی از «نون نوشتن »