| علیرضا بهنام | شاعر |
حدوث عاطفه در من
وقت خالي اغيار بود
وقتي كه زيبايي رفته بود زيبايي بچيند تنها سه بار
گفتي چرا زمين كج است و هي گل ميزنند به دروازه خودي
شيخهاي خليج چهكار دارند كه هي فارس ميشود آبهاي مواج اطراف برجالعرب
گفتم پناه به ابروت
گفتي كبوترها از آشيانهها به شيان كوچ ميكنند
زمينهاي هكتاري
رفتار رو به بالاي زمين را و لالاي آب سرازير ميشوند
گفتم پناه به ابروت
گفتي الواح مستور شسته ميشوند از آب
كتيبهها را بادي اريب از سردر عمارتها تراشيده است
و شعر شايعهاي است نامعقول پيچيده در دستهاي خالي
گفتم پناه به ابروت
گفتي بارها كج شدند و منزل به ما نميرسد
بندرهاي خالي كشتيهاي غريب را تاراندهاند
و از فراز دكل تنها سراب جزيره است با نقشهاي مفقود
گفتم پناه به ابروت
گفتي چرا بيگانهايم؟
گفتم بيگانگي بار زمين است بر دوش اطلسي معكوس
وقتي پرنده ممنوع ميشود
درخت ممنوع
و آدمها با گلهاي سيماني به وعدهگاه ميروند
گفتي چرا سيمان؟
گفتم پناه به ابروت
گفتي به هستههاي ملموس ميوههاي ناديدني دست يافتيم
حالا كه نان نداريم
هسته ميل ميكنيم با نان شيريني
گفتم پناه به ابروت
گفتي رنگ را پاك ميكنيم كه زيبايي
هميشه ناديدني باشد
با چهرههاي بيرنگ خيابان را مرور ميكنيم
گفتم پناه به ابروت
گفتي به قيس ميگوييم جنون را بر باد سوار كند
ببرد به شهري در غياب ليلي
بريزد به پاي كبوتراني با بغبغوي بيگانه
گفتم پناه به ابروت
حدوث من وقت خالي زمين
و انجير ميوهاي بود با برگهاي درشت
ممنوع بود صداي شب از گلوي مرغ سحر
ناله سركردم و رفتم تا دمدماي صدايي منتشر از حنجرههاي بشقابي
گفتم پناه به ابروت