سعید اصغرزاده
نشریه «بالتیمور سان» مقالهای تکاندهنده و جالب با عنوان «پسری با دید غیرعادی!» منتشر کرده است. این مقاله در مورد پسر جوانی به نام «کالوین استنلی» است که دوچرخهسواری میکند، بیسبال بازی میکند، به مدرسه میرود و تمام کارهای معمول پسر بچههای یازده ساله را انجام میدهد، اما نابیناست! چگونه این پسربچه میتوانست کارهایی را انجام دهد که اگر افراد بسیاری جای او بودند، تسلیم میشدند یا زندگی را با غم و اندوه میگذراندند؟! مادر کالوین در زمینه بازسازی چارچوبهای ذهنی، استاد است. او تمام تجاربی که دیگران بهعنوان محدودیت تلقی میکنند، در ذهن کالوین به شکل مزیت معنا کرده بود.
مادر کالوین روزی را بهیاد میآورد که پسرش از او پرسید، چرا نابیناست؟ او توضیح داد: «تو نابینا به دنیا آمدهای و کسی گناهی ندارد.» پسرش پرسید: «چرا فقط برای من چنین اتفاقی افتاده؟» مادر کالوین گفت: «چرایش را نمیدانم، شاید مصلحتی در این کار بوده عزیزم.» سپس پسرش را مینشاند و میگوید: «کالوین تو میبینی. تو از دستهایت به جای چشمهایت استفاده میکنی؛ و به خاطر داشتهباش کاری نیست که تو نتوانی انجام بدهی.» روزی کالوین از اینکه هیچگاه نمیتواند چهره مادرش را ببیند، بسیار غمگین و ناراحت بود؛ اما خانم استنلی میدانست باید به تنها فرزندش چه بگوید. به او گفت: «کالوین تو میتوانی مرا ببینی. میتوانی چهرهام با دستهایت و با گوشکردن به صدایم ببینی. تو حتی میتوانی بهتر از کسانی که بینا هستند مرا ببینی.»
در مقاله توضیح داده شده که کالوین با اعتقاد و ایمان به مادرش، زندگی پربارش را طی میکند. به خودم میگویم این هم یک الگوی داوطلبی مناسب. یاد بگیریم که چگونه دیدن را بیاموزیم. بعد به خودم میگویم یعنی الگوی مناسبی در ایران نداریم که رفتهای و قصه خارجی تعریف میکنی؟ کتاب تحول روانی آموزش و توانبخشی نابینایان، نوشته محمدرضا نامنی را برمیدارم. میخواهم یک الگوی ایرانی معرفی کنم!
فرزاد طیباتی در سال 1341 متولد شد، در 3 سالگی به دلیل نزدیکبینی استفاده از عینک را آغاز کرد و چندسال بعد به علت ضربهای که به سرش وارد آمد به مشکل بینایی دچار شد. در 12 سالگی به علت پارگی شبکیه، بینایی خود را از دست داد و از آن زمان در آموزشگاه شهید محبی با کوشش وصفناپذیری به ادامه تحصیل پرداخت و در رشته اقتصاد دیپلم گرفت. فرزاد طیباتی دوره اپراتوری تلفن را در دوره دبیرستان فراگرفت و پس از فراغت از تحصیل بهعنوان اپراتور تلفن به استخدام بانک تجارت درآمد. وی در حدود 200 شماره تلفن را که باید بهطور مرتب با آنها تماس برقرار میکرد، بهخاطر سپرد و در کارش بسیار منظم و دقیق بود و این امر موجب شد تا رضایت مدیران مربوطه را جلب کند و همواره مورد تشویق قرار گیرد. فرزاد طیباتی همزمان به یادگیری زبان انگلیسی پرداخت و در سال 1363 به پیشنهاد یکی از متخصصان برای درمان به آمریکا سفر کرد. وی اظهار میدارد که طی این سالها با یک آرزوی بزرگ کلنجار میرفتم و آن آرزوی پزشک شدن بود، اما به ظاهر، نابینایی من امکان رسیدن به این آرزو را از من گرفته بود. پس از مدتها تفکر، سرانجام تصمیم گرفتم که پزشک شوم و برای رسیدن به هدفم تلاش زیادی را شروع کردم. به همین منظور در کلاسهای نابینایان ثبتنام کردم و دورههای ماشیننویسی و رایانه را گذراندم. در سال 1367 پس از کسب اجازه اقامت در آمریکا، موفق شدم در دانشگاه ثبتنام کنم. دکتر فرزاد طیباتی میافزاید: با عزمی پولادین، تحصیل در دانشگاه را شروع کردم، در ابتدا به دلیل نابینایی به من توصیه شد که واحدهای کمتری بگیرم. اما من مصمم بودم هر چقدر هم سخت باشد، پزشک شوم.
دکتر فرزاد طیباتی در مورد تشریح میگوید: نخستینبار که در کلاس تشریح حاضر شدم از جنازهای که در اختیارم گذاشته بودند وحشت داشتم. استاد به من اجازه نداد که از دستکش استفاده کنم و برای آنکه ترس مرا از بین ببرد، سینه جنازه را شکافت و برای اینکه دست خود را نکشم دست خود را روی دستم قرار داد.
اوایل کار، هنگامیکه از اتاق تشریح خارج میشدم نمیتوانستم چیزی بخورم. کمکم عادت کردم. از استاد خواستم تا اجازه دهد مانند بینایان از دستکش استفاده کنم، اما مخالفت کرد و گفت با دستکش نمیتوانی مویرگها را تشخیص دهی. شناسایی عصبها، سرخرگها، سیاهرگها و مویرگها را با ابتکار خاصی به انجام رساندم. سرخرگها را از صدای خاصی که زیر دستم احساس میکردم تشخیص میدادم و اعصاب را از سختی آن. در بافتشناسی که مجبور به دیدن بافتهای مختلف در زیر میکروسکوپ بودم از آنهایی که قطعهای از یک بافت را در زیر میکروسکوپ دیده بودند، میخواستم با خمیر آن را برایم بسازند. برای تشخیص رنگ بافتها از آنها خواستم رنگ قرمز را برجسته کنند و رنگ سفید را گود و با علایم قراردادی که برای خود وضع کرده بودم، رنگ بافتها را هم آموختم و مجددا توانستم بین 300دانشجوی تشریح شاگرد ممتاز شوم.
هنگامیکه دکتر فرزاد طیباتی در بین 300دانشجوی پزشکی یکی از دانشگاههای معتبر آمریکا با رتبه اول، مدرک تخصصی خود را در رشته کاریوپراکتیک دریافت کرد و نامش در کتاب طلایی سال آمریکا بهعنوان سمبل اراده به ثبت رسید به افرادی که او را میشناختند درس بزرگی آموخت: «خواستن ، توانستن است.».