نوشتاری به بهانه نمایشگاه کتابی که گذشت
 
من کتاب نمی‌خوانم
 

 

|  حسین اشراق  |   شاعر   |

من کتاب نمی‌خوانم، مثل تو که کتاب نمی‌خوانی، مثل همه آنها که کتاب نمی‌خوانند اصلا چرا باید کتاب بخوانیم؟ ما که «همه‌چیزمان به همه چیزمان می‌آید» و خیلی خوب یاد گرفتیم هر چه گلیم داریم به‌تنهایی از آب بیرون بکشیم به راستی چه نیازی به مطالعه داریم؟ مگر سرمان درد می‌کند چشم از زیبایی‌های جهان گذرا برداریم و بدوزیمش به سیاهه‌های مندرج بر سینه کاغذی که سر و ته ندارد و آدمی را به جایی و منزل مشخصی رهنمون نمی‌کند؟!
هر روز چشم باز می‌کنم و آمار تازه‌ای از سرانه مطالعه می‌بینم، یکی می‌گوید
 2 دقیقه، آن یکی می‌گوید 3 دقیقه، یکی دیگر بادی به غبغب انداخته می‌فرماید 18 دقیقه و آن دیگری‌ها هم هی تلاش می‌کنند برای حفظ آبرو یا شاید بسته نشدن دکان و دفتر دستکشان، آمار‌های دهان پرکن‌تری ارایه دهند و به گونه‌ای انقراضشان را با این افاضات آبکی به تأخیر بیندازند.
اما عزیز برادری که آمار عجیب و غریب ارایه می‌دهی با شما هستم، من کتاب نمی‌خوانم، یعنی ما کتاب نمی‌خوانیم، ما ملت کتاب‌نخوان خوبی هستیم، چرا سعی دارید به زحمت این آمار‌های خنده‌دار وانمود کنید از این قافله رو به ناکجاآباد کتابخوان مثل همین چشم‌بادامی‌ها فاصله زیادی نداریم؟ آقاجان داریم خوب هم داریم، سرمان بالا، سینه ستبر و چشم در چشم جهان ایستاده‌ایم و پز می‌دهیم. خب تقصیر ما چیست که این همه مفاخر داریم؟ کدام گناه از آن ما است که تمدن چند‌هزار ساله داریم؟ چه کنیم اگر نژاد برتریم و آیینمان هم چشم ملت‌ها را در آورده؟ به چه زبانی فریاد بزنیم که ما دچار یک خودشیفتگی مزمن و از این وضع هم به‌شدت راضی هستیم، اصلا دلمان برای همین حالات افتخارآمیز همیشه‌های تاریخ غنج می‌زند.
بله من کتاب نمی‌خوانم چرایش مهم نیست چون مهم‌تر از این چرا‌ها این است که یک شاعر بی‌کتاب و بی‌جایگاهم که نه نشری و نه انجمن و سازمانی هست که با توجه به جیب سوراخم برای عرایض ریخته و پاشیده‌ام روی کاغذ برایم کاری بکند.
مهم‌تر از این چرا‌ها این است که مدت‌هاست پیامک‌های تهدید بانکی که وامی را به عنایت برای رفع مشکلات شاعرانه‌ام به من اعطا کرده «مثل خوره روحم را» در این شلوغی قلمبه قلمبه می‌خورد و یک لیوان آب هم رویش.
گفتم روح یادم افتاد تازگی‌ها به روح هم اعتقاد پیدا کرده‌ام، این اعتقاد از شبی شروع شد که صاحبخانه روز‌ها انگشت مبارکش را از روی زنگ خانه بر نمی‌داشت و روحش هم شب‌ها دست از سر خواب‌های پریشانم که مزین به انواع کابوس‌هاست.
بله من کتاب نمی‌خوانم چون فکر می‌کنم کتاب قرار است کدام‌یک از سوال‌های ذهنم را پاسخ بگوید؟
این جهان‌بینی من است، جهان‌بینی من که جلوی بینی‌ام را می‌بینیم و بس، منی که جهانم این‌قدر کوچک و نقلی و خودمانی است و تا میهمانی ناخوانده بیاید جا برای نشستن ندارم کتاب بخوانم که چه اتفاقی بیفتد؟
اما از حق نگذریم شهروند خوبی هستم، این همه تبلیغ کتاب و کتابخوانی می‌شود و نمایشگاه سالیانه برگزار می‌کنند، باور کنید شال و کلاه می‌کنم لابه‌لای خیل مشتاق به تماشای این سمفونی ادبی با قمقمه‌ای آب که اگر در این گرما تشنه‌ام شد مجبور به خرید از غرفه‌های پرفروش میلیاردی آب و نوشیدنی نشوم پای در شبستان می‌گذارم و شروع می‌کنم به سیاحت.
با آقایان و خانم‌های شاعر خوش‌آوازه هم در همین مکان قرار ملاقات می‌گذارم، لباس شاعرانه و عینک روشنفکری هم طبق معمول برای ادای فریضه ریا همراهی‌ام می‌کنند.
خب از یک شاعر کتاب نخوان و شهروند فرهیخته که با عقبه و پیشینه‌ای به این گل و بلبلی بیش از این چه توقعی دارید که بیفتد غرفه به غرفه صاحبانشان را تماشا کند، به تیپ‌وتاپ این و آن چشم بدوزد و یاد بگیرد که بد نیست برای جلب توجه بیشتر شاید نیاز است به تغییر پوشش یا تجدید نظر در ادا‌های شاعرانه.
القصه ما کتاب‌نخوان‌ها که تعدادمان روزبه‌روز هم رو به افزایش است می‌خواهیم تشکیل صنف بدهیم و مثل خیلی‌های دیگر که خانه‌ای دارند و پارک و انجمنی، تشکیلات منسجمی راه بیندازیم، خدا را چه دیدید شاید مقام و منصب و پستی از آسمان برای ما هم قل خورد و افتاد.
حالا که مشاوران و معاونان، این روز‌ها همه از قشر زحمت‌کش و تلاشگرانند، ما از این سروران چه کم داریم؟ نویسنده، شاعر و هنرمند نیستیم که هستیم، در مسیر رشد و تعالی خود و جامعه جانمان را کف دستمان نگرفته‌ایم که گرفته‌ایم، مهم‌تر از همه کتاب می‌خوانیم که نمی‌خوانیم، با این همه فضیلت و خصایص تاثیرگذار حق ما را در این وزارتخانه‌ها و پست‌های کلیدی خورده‌اند گویا.
بیچاره مادرم فکر می‌کند چشم‌هایم به‌خاطر همین زیاده‌روی در خواندن این‌همه کتاب که گوشه‌گوشه اتاقم پراکنده‌اند ضعیف شده و من که هر روز با یک کتاب وارد خانه می‌شوم به‌زودی با این‌همه مطالعه شهرتی جهانی پیدا خواهم کرد، غافل از این‌که در این گروه‌های مجازی و شبکه‌های‌اجتماعی به همت شاعران گرامی و شاعره‌های محترمه غصه فاصله لایک‌هایم با آن یکی شاعر زرنگ‌تر را می‌خورم و چشمم را در همین راه گذاشته‌ام.  مادرجانم که همیشه به کنایه معروف است لبخند تیز و طعنه‌آمیزی حواله‌ام می‌کند و می‌فرماید: تو کتابداری یا کتابخوان؟ اگر این‌همه کتاب را خوانده‌ای چرا هنوز رسم زندگی نیاموختی؟
بیچاره مادر بی‌خبر از همه جایم نمی‌داند رسم زندگی کشک است. اصولا رسم و رسوم چیز مزخرفی است که این روز‌ها رسم است خانم‌ها و آقایان با در دست داشتن گوشی و ورود به فضای مجازی شاعران بزرگ و
صاحب سبک شوند و جالب‌تر این‌که کتاب‌هایشان به چاپ چندم برسد و هی در این مجله و آن روزنامه و سایت افاضه فیض کنند، اما مترجم و نویسنده‌ هم از بس کتاب نوشته و خوانده موهایش پیش از آن‌که سفید شوند اقدام به رفتن از نوع به بادش کرده و وقتی هم می‌میرد به تعداد انگشتان دست زیر تابوتش آدم نیست.
حالا ما به این مقوله کتاب و کتابخوانی دشمنی که نداریم، اصلا آن‌قدر کتاب چاپ کنند و آن‌قدر کتاب بخرند و آن‌قدر بخوانند که...
من که اگر پولی در بساطم باشد سری به نمایشگاه می‌زنم و در مسیر، جیبم را برای خرید شال و روسری در ورودی نمایشگاه خالی می‌کنم، چرخی هم در راهروهای پر ازدحام می‌زنم، به قرار‌های ریز و درشتم می‌رسم و خدا را شکر می‌کنم که یک روز خجسته دیگری هم در تقویم زندگی‌ام ثبت شد به لطف برپایی نمایشگاه کتاب و با همان ژست روشنفکری همیشه برمی‌گردم به خانه، می‌نشینم سر سفره مادرم و زندگی‌ام را با کتاب‌های نخوانده و قرمه‌سبزی خوش‌عطر و طعم مادر ادامه می‌دهم و یادم نمی‌رود که ما ملت کتاب‌نخوان خیلی خوبی هستیم، که لااقل در این یک قلم و البته اقلام مشابه حقا که زبانزدیم و شهره.


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/32523/من-کتاب-نمی‌خوانم