مریم سمیع زادگان| تا به حال با کسی همسفر شدهاید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟ چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نیقلیان، مثل مداد. خوب هم میخورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. سالها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ میزد که فلانی، اگر فلانی نباشد من میمیرم، شوهرش را میگفت. من هر روز دلداریاش میدادم که نگران نباش، نمیمیری. یک روز به شوخی گفتم همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترسهایت میمیری. امروز مثنوی معنوی را که ورق میزدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب میچرد، خوب میخورد، چاق و فربه میشود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تناش گوشت شده بود، آب میشود. حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانیهای بیخود ما آدمهاست. حکایت همان ترسهایی، که هیچوقت اتفاق نمیافتد، فقط لحظههایمان را هدر میدهد. یک روز چشم باز میکنی، به خودت میآیی، میبینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روزهایت نبردی. معتاد شدهایم، عادت کردهایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته رهایمان نمیکند، یک روز دلواپسی فردا. مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که میآید ما را به جاهای خوب خوب میرساند. باور کنید همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب میرساند.