| ميرجلالالدين كزاري | استاد زبان و ادبيات پارسی |
هنر از دید من نابترین، نغزترین و ژرفاگراترین آفرینش آدمی است. به سخن دیگر هنگامی که اندیشهها و دریافتها بسیار نهانی نهادین میشوند میتوانند زمینههای آفرینش هنری را پدید بیاورند. به سخن دیگر هنگامی ما با آفرینش هنری روبهرو خواهیم بود که آموزه یا اندیشه به انگیزه دیگرگونی یابد. اگر بخواهم بهگونهای فراختر دراینباره سخن بگویم میتوانم گفت: هنر هنگامی در کار میآید که آدمی آنچه را میاندیشد، میشناسد و درمییابد، آن را میزید. خواست من از این سخن آن است که ستاندهها از جهان بیرون، از جهان پیرامون هنگامی بنمایههای هنری را میتوانند ساخت که با نهان و نهاد آدمی درآمیزند، آنچنان پیوند بگیرند، پیوندی سرشتین و ساختاری که هنرمند نتواند به درستی و روشنی خاستگاه آنها را بیابد و نشان بدهد.
خاستگاه هنر، بر پایه آنچه گفته شد، ناخودآگاهی هنرمند است. از همین روی آفرینش هنری به ناچار کاری است که ناخودآگاه و ناخواسته انجام میپذیرد، مانند هر آفرینش دیگر. هیچ هنرمندی نمیتواند با پیشاندیشی و برنامهریزی به آفرینش هنری دست یازد. بیگمان همواره هر هنرمند پیرنگی بههنگام آفرینش دارد اما هرگز نمیتواند برنامهای روشن و باریک از پی ش برای آفرینش بریزد و آنچه را میخواهد کرد، موی به موی در آن برنامه بیاورد؛ انگیزهای نیرومند، تاب ربای و شکیبسوز، او را وامیدارد که به آفریدن
بیاغازد.
من چند بار، در بازنمود و روشنداشت کارساز در آفرینش هنری از نگاره و انگارهای پندارینه بهره بردهام، آن نگاره و انگاره این است: جهان درون هنرمند، ناخودآگاهی او، به دریایی میماند نهفته و ناشناخته و انگیزه آفرینش هنری این دریا را به شور میآورد وگاهی طوفانی سهمگین، لگام گسل و مرزشکن در آن برمیانگیزد. این دریا برمیشورد؛ میتوفد. خیزآبهای سترگ، سهمناک به بلندی کوه، کوهی بشکوه، در آن برمیخیزد؛ بالابر میافرازد؛ کوبان و روبان، دمان و بیامان، دریا را در مینوردند، به کرانه میرسند. تا دورجای بر کرانه میپویند؛ دامان درمیگسترند. سپس کمابیش، از توش و توان افتاده، دیگر بار به دریا بازمیگردند. اگر آن دریا را ناخودآگاهی هنرمند بدانیم، کرانه خودآگاهی اوست. هنگامی که خیزآبها به دریا بازمیگردند؛ طوفان فرو مینشیند، نشانههایی از آن خیزآبها بر ماسهها و خاک نرم کرانه میماند. این نشانههاست که هنر از آنها مایه میگیرند. اگر آن طوفان در آن دریا پدید نیاید؛ اگر آن خیزآبها بر کرانه ندوند و نپویند، آفرینش هنری در کار نخواهد بود. بر پایه آنچه گفته آمد، آنچه ما آن را هنر مینامیم از ناخودآگاهی هنرمند برمیخیزد؛ خاستگاه و آبشخور و سرچشمه آن ناخودآگاهی است اما اگر آنچه در ناخودآگاهی گذشته است، راه به خودآگاهی نبرد، آفرینش هنری بسامان و سرانجام نخواهد رسید. پس هنر، هنر راستینِ سرشتین، آن است که بتواند آنچه را در ناخودآگاهی هنرمند گذشته است، آزمونهای نغز و ناب نهانی هنرمند را که تنها ویژه اوست، به شیوهای که دیگران و هنردوستان بتوانند آن را دریافت و آزمود به آنان برساند تا هنردوست بتواند به یاری هنر، در آن آزمونها که در گونه خود بیهمانند و تنها ویژه هنرمند، با او همراز و دمساز بشود. هنر از دید من کاروساز و کارکردی از اینگونه دارد: ناخودآگاهی هنرمندی به یاری هنر با ناخودآگاهی هنردوست پیوند میگیرد؛ راهی بدان میجوید: جان و جنبی، تبوتابی، شور و شراری از آن دریای توفنده را که ناخودآگاهی هنرمند است، در ناخودآگاهی هنردوست پدید میآورد اما نکتهای بنیادین، ناگزیر که اگر آن را فروگذاریم و از آن چشم درپوشیم، هنر به بیهودگی، بیکارگی، آشفتگی و آشوب خواهد انجامید آن است که آنچه ناخودآگاهی هنرمند را با ناخودآگاهی هنردوست پیوند میدهد؛ پلی بلند و باریک در میانه این دو میسازد و برمیافرازد کمابیش در همه هنرها خودآگاهی است.
راز و کاروساز آفرینش هنری و پیوند هنر با هنردوست را میتوانیم در این ریختار (فرمول) نشان بدهیم: آموزه... انگیزه... آموزه در هنرمند؛ انگیزه در هنردوست. به سخن دیگر در هنر آنچه ناخودآگاهی هنرمند را با ناخودآگاهی هنردوست میپیوندد، خودآگاهی است. هنر هر چه باشد، آفرینش هنری در هر شیوه و دبستان (مکتب) انجام بپذیرد، به ناچار گونهای زبان است؛ زبانی که به یاری آن هنردوست میباید بتواند آنچه را در هنرمند گذشته است دریابد؛ بشناسد. اگر این دریافت و شناخت بهدست نیاید آنچه رخ داده است، هنر نیست؛ ژاژ است و یاوه و هذیان.
اگر کسی تراویدههای خام، ناکام و بیسرانجام ناخودآگاهی را بیآنکه از پالوانه(صافی) گذشته باشد، فراپیش دیگران بنهد، هنرمند نیست. پرسمان ساختاری و بنیادین هنر در روزگار ما، از دید من، همین است. کسانی که خوش دارند خود را هنرمند بخوانند کابوسها و رویاهای آشفته و بیبهره از هر منطق و معنای خویش را، چونان آفریده هنری در پیش مینهند؛ نه خود میدانند که این تراویدههای خام ناخودآگاهی چیست و نه دیگران. تنها هنری که ما میشناسیم و میتوانیم برآن بود که این کاروساز در این هنر بهگونهای دیگر سان انجام میپذیرد، هنر خنیا یا موسیقی است. خواست من از این سخن این است که در این هنر خودآگاهی به یکبارگی به کناری نهاده میشود؛ به هیچ روی میانجی و پیوندگر در میانه ناخودآگاهی هنرمند با ناخودآگاهی هنردوست نیست. همچنان خودآگاهی در کار است، کارکرد و بهره آن آنچنان کاستی گرفته است که نهفته میماند. نمیتوان به روشنی این کارکرد را دریافت و نشان داد زیرا که این هنر، هنر خنیا، پیراستهترین، نغزترین، رهاترین و میتوانم گفت: مینویترین هنری است که آدمی بدان دست یافته است. در هنرهای دیگر کارکرد خودآگاهی بر ما آشکار است، نمونه را، در هنرهایی چون پیکرتراشی یا نگارگری ما با پیکره و نگاره روبهروییم. این پیکرهها و نگارهها با آنچه در جهان پیرامون خویش میبینیم، میتوانند همساز و همانند باشند. در شعر ما با واژگان روبهرو هستیم. هر سرودهای از واژگان ساخته شدهاند. واژه یکانی (واحد) است در زبان که دارای معنی است و معنی بازمیگردد به خودآگاهی. اگر سرودهای از واژگان ساخته شده باشد اما معنایی دریافتنی نداشته باشد، سروده نیست اما هنگامی که به خنیا میرسیم، با آواها روبهروییم؛ آواهایی که هیچ معنایی ندارند؛ هیچ اندیشهای را باز نمینمایند، کمابیش به یکبارگی انگیزهاند و پیراسته از اندیشه اما به هر روی، بایستهها و هنجارها و قانونمندیهایی در آفریدههای خنیایی به کار گرفته میشوند که آن آفریده را از فروافتادن در دام بیهودگی و آشفتگی باز میدارند؛ بایستههایی مانند هماهنگی در میان آواها، کارکرد این بایستههاست که از نگاهی فراخ میتوانیم گفت آفریده خنیایی را به پدیدهای هنری فرامیبرد، آن را به گونهای زبان دیگرگون میسازد و مایه پیوند هنردوست با هنرمند آفریننده میشود.
آنچه من در کارکرد خودآگاهی در کاروساز آفرینش هنری گفتم بازمیگردد به کارکرد پسین ناخودآگاهی پیشاندیش، برنامهریزی در پیوند است با کارکرد پیشین ناخودآگاهی.
نمونهای بیاورم؛ کسی بخواهد در زمینهای کتابی بنویسد. پیش از نوشتن کتاب آنچه را در آن میباید نوشت فراهم میآورد؛ یادداشتهایی اندک یا بسیار را که ناگزیر نوشتن آن کتاب است از کتابهای گوناگون بیرون میکشد حتی برنامهای میریزد تا بتواند به گونهای سامان و روشمند کتاب را بنویسد. در آفرینش هنری این کارکرد ناخودآگاهی به کناری نهاده میشود اما آن کارکرد دیگر، کارکرد پسینی، به ناچار میباید در کاروساز آفرینش هنری در کار باشد و اگر نه این آفرینش بسامان و سرانجام نخواهد رسید و به کابوس و رویا و تراویدههای خام ناخودآگاهی فروخواهد کاست. کارکرد هنری خود را که پیامرسانی و پیوندگری است از دست خواهد داد. آنچه هنرمند راستین سرشتین را جدا میدارد همین است که هنرمند میتواند انگیختههای کور و بیسامان در دم خویش را سامان دهد؛ آنها را لگام برزند؛ آنها را در پیکرهای بسامان که آفریده هنری است بگنجاند؛ پیکرهای که پارههای آن پیوندی تنگ، ساختاری و معنیدار با یکدیگر دارند، زیرا اگر چنین نباشد پیکرهای پدید نخواهد آمد؛ پیکرهای زنده، تپنده، شگفتانگیز، شکوهمند که هنردوست در برابر آن، آنچنان بر خود میشورد؛ آنچنان از آن پیکره که آفریده هنری است اثر میپذیرد که خویشتن را از یاد میبرد؛ دمی چند خود را در جهانی دیگرگون مییابد که از جهان آشنای او یکسره به دور است و دیگرسان؛ جهان
جاودانه هنر.