درِ چوبی مطب دکتر با شدت زیاد به صدا درآمد. دکتر فریاد زد: «در را شکستی! بیا تو.» در باز شد. دختر کوچولویی با اضطراب و پریشانی فراوان به طرف دکتر دوید و گفت: «آقای دکتر، مادرم، مادرم.» و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: «خواهش میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است.» دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.» دخترک ناله کرد: «ولی آقای دکتر، من نمیتوانم. اگر شما نیایید او میمیرد.» و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر معاینه را آغاز کرد و توانست با آمپول و قرص، تب زن را پایین بیاورد. او تمام شب را بر بالین مادر دخترک ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر که آماده رفتن شده بود به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی.» مادر با تعجب جواب داد: «ولی دکتر، دختر من 3 سال است که از دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد. دکتر با دیدن عکس خشکش زد. چهره دخترک در قاب روی دیوار به او لبخند میزد؛ همچون فرشتهای کوچک و زیبا.