| لئو تولستوی|
سيمون دلتنگ بود. بيست كوپك را داد و قهوه داغ نوشيد. دست خالي و بي پوستين روانه خانه اش شد. صبح سوز سرما آزارش داده بود. اما پس از نوشيدن قهوه، حتي بي پوستين، گرم بود. آهسته راه ميرفت. با چوب دستي به زمين یخبسته ميكوبيد و كفشهاي نمدي، در دستش بود و با خود حرف مي زد: «پوستين ندارم اما گرمم. خون در رگهايم به گردش افتاده. اصلا نيازي به پوستين نيست. راه خودم را مي روم. هيچ نگراني هم ندارم. چنينم. بي خيال و بي تشويش. بي پوستين هم ميشود زندگي كرد. لازمش نداريم. البته زنم غرولند خواهدكرد. البته موجب شرمساري است آدم از صبح تا شام جان بكند و مزدش را ندهند». فكرهايش هنوز ادامه داشت رسيد زيارتگاه سر خم راه. سرش را بلندكرد. چيزي سفيد رنگ پشت زيارتگاه ديد. هوا داشت تاريك ميشد. پينه دوز به آن خيره شد. نزديكتر رفت. حيرت كرد. آشكارا ديد. مردي بود زنده يا مرده . بيحركت به ديوار زيارتگاه تكيه داده بود. پينه دوز وحشت كرد. با خود گفت: «لابد يك كسي او را كشته. و اينجا گذاشته. اگر دخالت كنم لابد دچار دردسر و گرفتاري خواهم شد.» پينه دوز رد شد. از جلوي زيارتگاه عبور كرد تا مرد را نبيند. مقداري راه كه پيمود برگشت. پشت سرش را نگاه كرد. ديد مرد ديگر به ديوار زيارتگاه تكيه نكرده است. حركت مي كند. مثل اين كه داشت ميآمد طرف او. پينه دوز بيشتر از پيش واهمه كرد. «برگردم نزدش يا راه را ادامه دهم؟ اگر نزديكش بروم شايد اتفاق ناگواري روي دهد. خدا ميداند كيست. با آدم برهنه چه كنم؟ آخرين تكه لباسم را بدهم به او؟ مگر خدا مرا از اين مخمصه نجات دهد». پينه دوز در رفتن شتاب كرد. از زيارتگاه دور شد. ناگهان وجدانش بيدار شد و ميان راه ايستاد. از خود پرسيد: «سيمون مي داني چه مي كني؟ شايد بنده خدا دارد از بي چيزي مي ميرد و تو از ترس مي گريزي؟سيمون خجالت بكش»!
برشی از «آدمی زنده به چیست؟»