| آلبا دسس پدس |
در پانزده سالگي. وقتي زندگي را آغاز ميكني، عشق ابدي است .
دخترها به راحتي با يكديگر درد دل مي كنند. مردها اين طور نيستند. احساسات خود را در قلب نگاه ميدارند و بروز نميدهند. چون مطمئن هستند كه كسي دردشان را درك نخواهد كرد . زنها اين طور مسائل را زودتر درك مي كنند . بار ديگر به كتابهايش نگاه كرد . تمام آنها را خوانده و از هر يك چيزي آموخته بود و اكنون ميديد كه پير شده است. پير و خسته و چندي بيش نمانده تا تمام آن دانش بيهوده خود را به گور ببرد . آندره آ به محبوبه خود هرگز دسته گل بنفشه اي هديه نكرده بود. هرگز هم به مغزش خطور نكرده بود كه آن كلاه حصيري او را به موسيقي و تابلو تشبيه كند. سخت گرفتار شغل خود بود. به همين دليل هرگز وقت آن را به دست نياورده بود تا كنار او بنشيند و به پيانو زدنش گوش كند. شايد حق با دانا بود كه ميگفت انسان عاشق همين كارهاي جزیي ميشود. سرنوشت مادرها چنين است. پا به سن ميگذارند و فرزندشان تركشان ميكند و به دنبال زندگي خود مي رود، پا به راه ديگري ميگذارد .
برشی از يك دسته گل بنفشه