| برگردان: مهدی بهلولی |
باوری که میتوان گفت اینروزها مردم آمریکا بر آن همرأی هستند این است که ما بیدرنگ بایستی سمتوسوی آموزش کشورمان را بهسوی آموزش مهارتهای فنی خاص تغییر دهیم. هر ماه خبرهایی میشنویم درباره نمرههای آزمونی بد بچههایمان در آزمونهای ریاضی و علوم؛ همچنین خبرهایی درباره نوآوریهای تازه شرکتها، دانشگاهها و بنیادهای آموزشی برای گسترش رشتههای STEM(علم، فناوری، مهندسی و ریاضی) و تاکیدزدایی از علومانسانی. از رئیسجمهوری اوباما بگیر تا کارکنان دولتی، همگی بر ضد دنبالکردن رشتههایی همچون تاریخ هنر- که در جهان امروز، رشته لوکس گرانی نگریسته میشود- هشدار میدهند. جمهوریخواهان حتی میخواستند چند گام پیشتر بروند و بودجه این دست رشتهها را قطع کنند. ریک اسکات، فرماندار فلوریدا چنین گفت: «آیا برای دولت، داشتن انسانشناسهای بیشتر، ضرورتی حیاتی دارد؟ من اینگونه نمیاندیشم.» واپسین دلیل پذیرفته شده نزد هر دو حزب آمریکا این است: آموزش فرهنگی- هنری [liberal arts] بیخود و بیربط است؛ مهارت آموزیهای فنی، راه تازه روبهجلوست. همچنین میشنویم که این تنها راه برای اطمینان از این است که آمریکاییان در زمانه تعریف شده با فناوری و شکلگرفته با رقابتهای جهانی، زنده بمانند. اما قماری از این بزرگتر نمیتواند باشد.
کنار گذاشتن یادگیری عمومی و فراگیر، ریشه در خوانش نادرست واقعیتها دارد و در آینده، آمریکا را در راه باریک خطرناکی میاندازد. ایالاتمتحده به پویایی اقتصادی، نوآوری و کارآفرینی دست یافته است، درست از سر همین نوع آموزشی که هماکنون گفته میشود باید دورش بیندازیم. یک آموزشوپرورش عمومی فراگیر به پرورش سنجشگرانهاندیشی و آفرینندگی کمک میکند. تنوع زمینهها، همکوشی و بارور شدن از همدیگر را پدید میآورد. روشن است که علم و فناوری، مولفههای بنیادین آموزشاند اما زبان انگلیسی و فلسفه هم اینچنیناند. استیو جابز، زمان پردهبرداری از نوعی آیپد گفت: «شعار (تنها فناوری کافی نیست) جزیی از « DNA » اپل است. فناوری اپل با آموزش فرهنگی- هنری و با علومانسانی بههم آمیخته است و از همین روست که این فناوری، تپش قلبهایمان را به صدا درمیآورد.» نوآوری تنها موضوعی فنی نیست، تا اندازهای، شناختن این است که مردم و جامعه چگونه کار میکنند و اینکه آنها به چه چیزی نیاز دارند و چه میخواهند. آمریکا با ساخت تراشههای رایانهای ارزانتر بر سده 21میلادی فرمان نخواهد راند. با بازاندیشی پیوسته از اینکه چگونه رایانهها و دیگر فناوریهای نوین، با انسانها در میانکنش خواهند بود بر دنیا فرمان خواهد راند.
آمریکا در بیشتر تاریخش، در ارایه آموزش همهجانبه و فراگیر، بیهمتا بوده است. کلودیا گلدین و لاورنس کتز از دانشگاه هاروارد، در پژوهش گستردهشان با عنوان «مسابقه میان آموزش و فناوری» یادآوری کردند که در سده 19 میلادی کشورهایی همچون بریتانیا، فرانسه و آلمان، شمار کمی از افراد را آموزش دادند و به آنها برنامههای مشخص طراحی شدهای را آموختند تا آنها، تنها مهارتهای مهم را به کار و پیشهشان منتقل سازند. اما آمریکا برعکس، آموزش عمومی تودهای را در دستورکار خود گذاشت تا مردمی که در جایگاه و موقعیت ویژه با پیشههای دیرینه- که تنها راه پیشرفت جوانان را عرضه میداشتند- نبودند را آموزش بدهد و اقتصاد آمریکا، از نظر تاریخی، آنچنان به شتاب دگرگون شد که ماهیت کار و مقتضیات کامیابی از نسلی به نسلی دیگر، منتقل شد. مردم نمیخواستند که خودشان را در درون یک کار و پیشه زندانی کنند یا در زندگی تنها یک مهارت ویژه را یاد گیرند.
فنشناسان(متخصصان تکنولوژی) اما میگویند که این مسأله به آن دوره و زمانه برمیگردد و در جهان امروز خطرناک است. نگاه کنید که بچههای آمریکایی در سنجش با همتایان خارجیشان چه جایگاهی دارند. در مهمترین آزمون جهانی در سال 2012 و در میان 34 عضو OECD(سازمان همکاری اقتصادی و توسعه) آمریکا در ریاضی بیستهفتم، در علوم بیستم و در سواد خواندن هفدهم شد. اگر متوسط رتبهها در این 3درس گرفته شوند آمریکا رتبه بیستویکم میشود یعنی پس از کشورهایی همچون
جمهوری چک، لهستان، اسلوونی و استونی.
آمریکا هیچگاه در آزمونهای جهانی خوب عمل نکرده اما راست این است که این آزمونها، شاخصهای خوبی برای کامیابی ملی ما نیستند. از 1964 تاکنون که نخستین آزمونهایی از این دست آغاز شد و در 12 کشور دانشآموزان 13ساله را مورد آزمون قرار داد، آمریکا پشتسر همتایانش بوده و تنها گاهی به بالاتر از میانه گروه رسیده و بهویژه همواره در علوم و ریاضی ضعیف بوده است. با اینرو در سراسر این 5 دهه گذشته، همین کشور تنبل، بر جهان علم، فناوری، پژوهش و نوآوری فرمان رانده است. کشور سوئد را در نظر بگیرید. این کشور در سرمایهگذاری خطرپذیر[مترجم: سرمایهگذاری در شرکتهای نوپا و کارآفرینی که مستعد جهش ارزیابی میشوند. این سرمایهگذاری همراه با ریسک بالاست.] بهعنوان درصدی از تولید ناخالص داخلی (GDP)، پس از بریتانیای بزرگ و آلمان، رتبه ششم جهان را دارد. آمریکا هم در رتبه دوم است. این کشور، مهمترین سنجهای نوآوری، همچون هزینه پژوهش و توسعه و شمار شرکتهای با فناوری بالا - بهعنوان بخشی از همه شرکتهای دولتی- را بهخوبی داراست. با این رو هم آمریکا و هم سوئد و همچنین برخی دیگر از کشورهایی که کمابیش چنین شرایطی را دارند در رتبهبندی آزمونی سازمان همکاری اقتصادی و توسعه OECD بهگونهای شگفتانگیز پایین هستند. سوئد در آزمونهای 2012 در میان 34 کشور از توسعهیافتهترین اقتصادها، حتی از آمریکا بدتر عمل کرد و از رتبه بیستوهشتم به رتبه بیستونهم رسید.
اما از آزموندهندگان بد این کشورها که بگذریم در کل اقتصادهایشان چند ویژگی مهم دارند. نرمشپذیرند، فرهنگهای کاریشان غیرسلسلهمراتبی و بر بنیاد شایستگی است، همه همچون کشورهای جوان، با انرژی و پویا عمل میکنند، جامعههای باز دارند، به ایدهها، کالاها و خدمات جهانی رویخوش نشان میدهند، مردم در این کشورها آکنده از اعتمادند؛ ویژگی که میتوان آن را اندازه گرفت. گذشته از رتبه بیستوهفتم آمریکا در ریاضی، دانشآموزان آمریکایی در بالای جدول «باور داشتن به تواناییهای ریاضیشان» قرار میگیرند. سوئد که در رتبه بیستوهشتم ریاضی بود با این شاخص در رتبه هفتم است.
30سال پیش، ویلیام بنت، وزیر آموزش و پرورش دوره ریگان، به این تفاوت میان موفقیت آموزشی و اعتماد به نفس پی برد و بهشوخی گفت: «این کشور در آموزش اعتماد بهنفس، خیلی بهتر از آموزش ریاضی عمل میکند.» این تنها یک شوخی بود اما درواقع چیزی نیرومند در اعتماد بهنفس بیباکانه دانشآموزان آمریکایی و سوئدی وجود دارد که به آنان اجازه میدهد تا بزرگترهایشان را به پرسش بگیرند، شرکتهای بزرگ راه بیندازند، هنگامی که دیگران میپندارند که آنان در اشتباهاند از خود سرسختی نشان دهند و هنگام شکست، خودشان را از زمین بلند کنند. اعتماد بهنفس خیلیزیاد، گاهی شاید به خودفریبی بینجامد اما یکی از پارمایههای بنیادین کارآفرینی است.
منظور من این نیست که ضعیف عملکردن دانشآموزان آمریکایی در این آزمونها، چیز خوبی است. کشورهای آسیایی همچون ژاپن و کرهجنوبی، از داشتن نیرویکار ماهر، بهرههای بسیار بردهاند. اما ویژگیهای فنی، تنها یکی از پارمایههای بایسته برای نوآوری و کامیابی اقتصادی است. آمریکا با امتیازهای دیگرش همچون آفرینندگی، سنجشگرانهاندیشی و نگاه خوشبینانه، نقطهضعفش- همان نیروی کاری که از نظر فنی کمتر ماهر است- را جبران میکند. برعکس، کشوری مانند ژاپن، نمیتواند با کارگران کارآزمودهاش اینچنین عمل کند چراکه برای نوآوری مدام، از عاملهای بسیاری برخوردار نیست.
آمریکاییها، پیش از آزمودن سامانههای آموزشی تقلیدگر آسیایی که بر گرد از بر کردن درسها و آزمون گرفتنها میچرخند، باید هوشیار باشند. من این نوع سامانههای آموزشی را تجربه کردهام. نقطههای قوتی دارند اما در انتقال شیوه اندیشیدن، حل مسأله و آفرینندگی، کامیاب نیستند. به همین دلیل است که مهمترین کشورهای آسیایی، از سنگاپور بگیر تا کرهجنوبی و هند، میکوشند تا جنبههای آموزش فرهنگی- هنری را به سامانههای خود بیفزایند. جک ما، پایهگذار شرکت اینترنتی علی بابای چین، در یک سخنرانی، این فرضیه را مطرح کرد که چینیها به اندازه غربیها نوآوری ندارند زیرا سامانه آموزشی چین که مقدمات را خیلی خوب آموزش میدهد، هوش دانشآموز را از همه نظر پرورش نمیدهد و به او اجازه نمیدهد آزادانه در تغییر باشد، تجربه کند و هنگام یادگیری از خودش لذت ببرد: «بسیاری از نقاشان با لذت بردن یاد میگیرند، بسیاری از کارگران گستره هنر و ادبیات، با لذت بردن دست به تولید میزنند. پس کارآفرینان ما هم نیاز به این دارند که لذت بردن را بیاموزند.»
مهم نیست مهارتهای ریاضی و علوم شما تا چه اندازه قوی است شما باید چگونه یادگرفتن، اندیشیدن و حتی نوشتن را بدانید. جف بزوس، بنیانگذار آمازون (و صاحبامتیاز همین روزنامه واشنگتنپست) اصرار دارد که مدیران ارشدش، یادداشتهایی به اندازه 6 صفحه چاپی بنویسند و نشستهای مدیریتی مهم را با یک زمان آرامش، اغلب به پیرامون 30 دقیقه، آغاز میکند تا هرکس آن «گزارشها» را برای خودش بخواند و از روی آنها یادداشت بردارد. بزوس، در جایی میگوید: «نوشتن هر جملهای، سختی خود را دارد. جملهها فعل دارند. بندها با جملهها در فراخورند. هیچ راهی نیست که بدون داشتن اندیشهای روشن، بتوانی 6 صفحه یادداشت گزارشی بنویسی.»
شرکتها، اغلب، ویژگیهای مقدماتی را به جنبههای دقیق کارشناسی ترجیح میدهند.
اندرو بنت، یک مشاور مدیریتی، از 100 راهنمای شغل نظرسنجی کرد و دریافت که 84 تا از آنها گفتهاند که بیشتر، کارگر پرشور باهوش میگیرند حتی اگر مهارتهای دقیق مورد نیاز شرکتشان را نداشته باشند.
نوآوری در کار و کاسبی، همیشه با نکتهسنجیهایی ورای فناوری همراه بوده است. فیسبوک را در نظر بگیرید. مارک زاکربرگ، دانشجوی رشته
علوم انسانی کلاسیک بود که همچنین علاقه پرشوری به رایانه داشت. او در دبیرستان، به صورت فشرده درباره یونان باستان آموزش دیده بود و در دانشگاه، در رشته روانشناسی تخصص گرفت. نوآوریهای فیسبوک، تا اندازه زیادی باید با روانشناسی در پیوند باشد. زاکربرگ،گهگاهی اشاره کرده که پیش از اینکه فیسبوک پدید آید، بیشتر مردم هویتهایشان را در اینترنت پنهان میکردند. اینترنت، سرزمین گمنامی بود. نوآوری فیسبوک این بود که توانست فرهنگ هویتهای واقعی را بسازد، جایی که مردم دلخواهانه هویت خودشان را به دوستانشان آشکار خواهند کرد و این راه و روشی دگرگونگر بود. البته زاکربرگ، رایانه را خیلی خوب میدانست و از رمزنویسان بزرگی هم کمک میگرفت تا ایدههایش را عملی سازند. اما همانگونه که او گفته، «فیسبوک به همان اندازه که فناوری است، روانشناسی و جامعهشناسی هم است.»
20 سال پیش، شرکتهای فنی، به عنوان سازندگان تولیدی، چهبسا که تنها مشغول کار خود بودند. اما هماکنون آنها باید بر لبه تیز طراحی، خرید و فروش و شبکهسازی اجتماعی حرکت کنند. شما میتوانید کفشی ورزشی بسازید، آن هم در بخشهای زیادی از جهان و با کیفیت یکسان، اما نمیتوانید آن را 300 دلار بفروشید، مگر داستانی پیرامون آن ساخته باشید. همین مسأله برای خودرو، پوشاک و قهوه هم صدق میکند. ارزش افزوده در برند است، اینکه چگونه تصور شود، عرضه شود، فروخته شود و پایدار بماند. صنعت گسترده سرگرمی آمریکا را در نظر بگیرید و داستانها و ترانهها و خلاقیتهای ساخته شده پیرامونش. همه این مهارتهای ضروری، فراتر از ارایه یک برنامه درسی کمبار STEM است.
اما نکته پایانی اینکه سنجشگرانهاندیشی تنها راه برای تولید پیشههای آمریکایی است. دیوید آتور، اقتصاددان MIT که به دقیقترین وجه، به پژوهش پیرامون اثر فناوری و جهانی شدن بر کار، پرداخته است، مینویسد: «کارهای انسانی که نشان دادهاند برای رایانهایشدن سر بهراهترین هستند، کارهاییاند که روندهای کدپذیر سر راست- همچون عمل ضرب- را دنبال میکنند. اینجاست که رایانه سخت از کار انسانی در سرعت، کیفیت، دقت و بازدهی پیشی میگیرد. کارهایی که نشان دادهاند برای کار خودکار، بیشترین دردسرها را میسازند، آنهایی هستند که نیاز به نرمشپذیری، داوری و شعور متعارف- مهارتهایی که ما تنها ضمنی از آنها آگاهی داریم- دارند برای نمونه پروراندن یک نظریه یا سازماندهی یک انبار. در سال 2013 دو تن از دانشوران آکسفورد، پژوهشی گسترده انجام دادند روی استخدام افراد و دریافتند کارکنانی که از رایانهایشدن پیشههایشان دوری میگزینند «نیاز به آفرینندگی و مهارتهای اجتماعی خواهند داشت.»
با این همه، هدف، کاستن از اهمیت نیاز به مهارتآموزی در فناوری نیست. هدف این است که نشان دهیم، همانگونه که ما با رایانه کار میکنیم(که درواقع آینده هرگونه کاری است) بیشترین مهارتهای ارزشمند، آنهایی خواهند بود که بیهمتایانه انسانیاند، آنهایی که هنوز هم رایانهها نمیتوانند، سراسر، سر از کارشان درآورند. برای این کارها و آن زندگی، شما نمیتوانید کاری بهتر از این انجام دهید که شور و علاقهتان را دنبال کنید، با گسترهای از موضوعهای علمی و انسانی درگیر شوید و شاید بالاتر از همه، به پژوهش در شرایط انسانی بپردازید.
استدلال پایانی در ارزشمند بودن آموزش علوم انسانی،بر ریشه تاریخیاش استوار است. در بیشتر تاریخ انسانی، همه آموزش، مهارت بنیاد بود. شکارچیان، کشاورزان و جنگجویان به جوانانشان شکار، کشاورزی و جنگیدن یاد میدادند. اما حدود 2500سال پیش، یونان تغییر کرد و به آزمودن شکل تازهای از حکومت، دموکراسی، دست زد. این نوآوری در حکومت، نیاز به نوآوری در آموزش داشت. مهارتهای پایه برای معاش، به هیچرو کافی نبود. شهروندان همچنین باید یاد میگرفتند که چگونه جامعههایشان را مدیریت کنند و خود فرمانی را تمرین کنند. آنان هنوز هم دارند همین کار را میکنند.
* توضیح مترجم: فرید زکریا، نویسنده و ستوننویس سرشناس واشنگتنپست است که در هندوستان به دنیا آمده است. واپسین کتاب وی که چندی پیش منتشر شد «در دفاع از آموزش فرهنگی- هنری» [In Defense of a Liberal Education] نام دارد. این یادداشت که تاریخ انتشار آن 26 مارس امسال است نیز در پیوند با همین موضوع است. البته عنوان اصلی این یادداشت «چرا دلمشغولی آمریکا به آموزش STEM خطرناک است» است. STEM مخفف واژههای science، technology، engineering و math است که به ترتیب به معنای علم، فناوری، مهندسی و ریاضی هستند.